ارده‌های بزرگ

-      خونه مامانم بودیم که داشت به خواهرم میگفت: بابا ببین این بنده خدا مریم چه‌کارت داره، هی زنگ میزنه و نمیتونه صحبت کنه، همیشه اول فکر میکنم مزاحمه اما وقتی صدای نفسش رو میشنوم، میگم مریم تویی، چیه عزیزم بگو. کٍرمم گرفت ببینم دختر تو این سن و سال چرا نمیتونه صحبت کنه و با خواهرم چکار داره؟ ازش پرسیدم،  گفت بابا این همکلاس دانشگاهم بوده  مریضی حاد صرع داره و حالا درسش تموم شده و نشسته خونه و در به در میزنه تا یه وام بگیره و کاری رو شروع کنه. گفتم: این که میگی نمیتونه حرف بزنه چطورِی میخواد تو این دوره زمونه با وام یه کاری رو شروع کنه؟ خواهرم خندید و گفت: بابا این آخر اراده‌ست دیگه!!!

 

-      یه مدت بود هوس کرده بودم که یه محیط ساکت و آروم مثل یه گلخونه درست کنم که هم خرجشو در بیاره و هم وقتهائی که حوصله ندارم برم اونجا. از همه داشتم سئوال میکردم که کسی اینکاره رو میشناسن که منو معرفی کنن و من بتونم ازش اطلاعاتی بگیرم. بالاخره یکی از همکارام گفت که خواهر خانمش تو هشتگرد گلخونه زده و قرار شد هماهنگ کنه تا یه روز بریم پیشش. چهارشنبه قرار شد بریم اونجا. تو ماشین دوستم میگفت دیدیش زیاد تعجب نکنی‌ها، چند سالی تو یه شرکت کار کرده و حالا داره برای خودش کار میکنّّ هنوز شوهر نکرده و خلاصه با این هیکل پنجاه کیلویی کلی اخلاقهای عجیب غریب داره. همزمان با اون رسیدیم دم در گلخونه. از ماشینش پیاده شد، کفش کتونی و شلوار لی و مانتو لی پوشیده بود، خیلی هم جدی بنظر میرسید.

بهم معرفی شدیم و بعد از یه سلام علیک جدی رفتیم تو. بی‌مقدمه شروع کرد به توضیح دادن و  همزمان سر کارگراش داد وبیداد کردن که چرا اون کارو انجام ندادین و چرا اینو اینجا گذاشتین و اینجا چرا اینجوریه و....یه جور با اونا صحبت میکرد که من میگفتم خداکنه زودتر از اینجا دربریم. حتی وقتی برای شربت خوردن دعوت کرد از ترسم گفتم مزاحم نمیشیم، وقتی اصرار کرد فقط تونستم بگم چشم. خلاصه کلی ازش تشکر کردم و به امید دیداری گفتم و اومدیم بیرون. بعداً فکر میکردم این میتونه با این جدیتش عاشق مردی بشه و بعداً مامان بچه‌ای؟ تو ذهنم شوهر بدبخت و بچه بیچاره اونو تصور میکردم، نمیدونم شاید هم خوشبخت، اصلاً قابل پیش‌بینی نبود ولی برخلاف گفته دامادشون خیلی عجیب غریب هم نبود. اما یه چیز مشخص بود عجب قاطعیت و اعتماد بنفسی داشت. از اونایی بود که آدم مطمئن بود که میدونه چی میخواد و چه جوری باید بهش برسه.

 

چند روزه که سخت مبهوت این اراده‌ها، اونم تو این کشور جهان سومی و تو جنس خانمها شدم، چیزِِی که تو مردها هم کمتر آدم میبینه!!!

بهشت تو جهنم

تو قسمتی که من کار میکنم دو تا آبدارچی داریم، یکی جوون که فقط چند سالی از من بزرگتره و 3 تا بچه داره که بزرگترینشون دوم راهنمائیه و یکی دیگه که حدود پنجاه سالشه. اونم سه تا بچه داره که بزرگترینشون بعد تموم کردن دانشگاه پنج ساله برای زندگی رفته هلند. اینا همیشه میخندن و تو قسمت ما که همه برا خودشون ادعا دارن و کلی امر و نهی میکنن و کلی ارباب رجوع داریم، هم به کل واحدها سرویس میدن و هم همه جا رو تمیزمیکنن. یه مدتی رفته بودم تو نخ این دو تا، که چطور با این همه مشکل میخندن و اصلاْ ناراحت نیستن. تو واحد با من از همه بهترن و میگن اینجا از همه جا منظمتره چون اگه مهمون ناهاری داشته باشی قبلاً هماهنگ میکنی و به هیچکی تو این واحد اجازه نمیدی بهمون زور بگه و همیشه به هر روشی کلی تحویلمون میگیری( البته اینا رو تو ظاهر خودشون میگن).

تو این سه سال که من اینجام، بندرت دیدم که وقت بیکاری داشته باشن و همش دارن راه میرن، تا ساعت چهار چایی میدن و پذیرایی میکنن و از اون به بعد نظافت.

 

با اولی به روز که سرش خلوت بود و برام چایی آورد به یه بهونه ای سر صحبت رو باز کردم و یه جوری بحث رو کشوندم به زندگی خونوادگیش و ..... کلی زبون انگلیسی بلده  راحت صحبت میکنه و تو کمترین فرصتی که روزها پیدا میکنه تونسته کامپیوتر یاد بگیره و عاشق خونواده یا بعبارت دیگه دیوونه بچه‌هاش. کلی برای تربیتشون رفته کتاب خونده، براشون با این همه خستگی روزانه وقت بازی گذاشته و به درسشون میرسه . آقا یه چیزائی برای تربیت بجه میگفت که من کم آوردم. لامصب چه احساس  تعلق و دلسوزیٍ داشت نسبت به همکارش، میگفت من سعی میکنم  کارا رو یه جور تقسیم کنم که اون کمتر راه بره  چون  مریضه و پاش ناراحته،  روح خیلی بزرگی داشت خیلی احساس کوچیکی کردم. بسختی تونسته یه کامپیوتر قدیمی برای بچه هاش جمع کنه و براشون هر چی روزا یاد میگیره شبا میره میگه !!

    

اما این دومی رو امروز به حرف گرفتم.  تعارفش کردم که بشینه و نشست و شروع کرد به صحبت کردن، پنج دقیقه نگذشته بود که اولی در رو باز کرد و دید که این پیش من نشسته، خندید و گفت نسکافه بیارم. لحنش بنظرم یکم با طعنه قاطی بود که بابا تو که همه مهمونات رو پذیرای میکنی اینو قابل ندونستی! نمیدونم شاید من حساس شده بودم، خندیدم و گفتم زحمتشو بکشی ممنون میشم.  تو یه کارخونه قبلاً  15 سال کار میکرده، که صاحب کارخونه از اون و پسرش خوشش اومده و گفته من این پسرتو باید بفرستم خارج . میگه اول فکر میکردم شوخی میکنه ولی جدی این کار رو کرد، خودش رفت کانادا و پسر منو فرستاد هلند پیش دامادش. پسرم اونجا به پشتیبونی دامادش اقامت گرفته و کار میکنه و برام 19000 یورو فرستاده که خونه باهاش خریدم و خرج دانشگاه دخترم رو میفرسته و همیشه نگران ما هستش که تو اون مملکت شما چطور زندگی میکنید! حالا امسال تا عید باز نشسته میشم و سال دیگه با بچه‌هام  میرم هلند پیش پسرم، که اگه تونستیم  همونجا زندگی کنیم. چه برقی میزد چشماش وقتی از بچه اش و قدر شناسیش صحبت میکرد، یه جور خاصی با حرارت و خوشحالی صحبت میکرد که من نمونه اش رو بندرت تا حالا دیدم.

 

تو ماشین موقع برگشتن داشتم فکر میکردم این دو تا چه دنیای قشنگی برا خودشون درست کردن، دنیایی که امثال ماها که تو جامعه کم هم نیستن، نتونستیم برا خودمون درست کنیم. اولی تموم عشقش به خونواده و بچه هاشٍ و دومی قدردان زحمات  پسر بزرگش و خوشحال رسیدن به اون. نه دغدغه دموکراسی رو دارن، نه نگران آزادی هستن و نه به سیاست و انرژی اتمی کاری دارن، نه با بستن شرق ناراحت میشن و نه ..... در واقع برای چیزایی که قدرت تغییرشون رو ندارن ناراحت نمیشن و غصه نمیخورن!!

 این رمز همیشه خوشحال بودنشونه ، من تو این سه سال اینا رو هیچوقت ناراحت و کم حوصله و عصبی ندیدم.

دور و بر ما با یه کم دقت آدمهای جالبی پیدا میشن، با یه بهشتی که برای خودشون درست کردن تو این جهنمی که ما برای خودمون درست کردیم.

 

تعطیلات آخر هفته

سه روز تعطیلی آخر هفته هم تموم شد. تعطیلات ما که به دلیل یه جشن و یا عزاداری بوجود میاد، هر دو نوعش یه جوری مشکل ایجاد میکنه. اگه عزاداری باشه که تموم کانالها نوحه پخش میکنن و یه سری آدم پشت میز میشینن و مردم رونصیحت میکنن و اگه جشن باشه داد و بیداد و صدای بلندگو و بستن خیابونا تو هر محله‌ای برپا میشه و اگه خدای ناکرده بری مسافرت، ترافیک و نبودن جا و .... یعنی هر دو مدلش یه جوری رو اعصاب کار میکنه و در واقع اسمش تعطیلات آرامش و روانه.

 

این سه روز تعطیلی دو تا عروسی باید میرفتیم و از یه مهمون عزیز پذیرایی میکردیم. دوستی که بعد از چهار سال دوباره می‌دیدمش ولی اینبار با دو تا دختربچه خوشگل دو ساله دوقلو. تا قبل از این هر موقع تو خیابون یه خونواده با بچه‌های دوقلو میدیدم کلی بهشون حسودیم میشد ولی بایه روز کامل در خدمت این دوقلوها بودن نظرم کاملاً عوض شد. بیچاره مادر خونواده که ناراحتی اعصاب گرفته بود و دستاش میلرزید. فکر کنم اگه یه روز دیگه هم اینا بودن من هم همونطوری میشدم و رعشه میگرفتم. بدبختی وقتی بود که با وجود عصبانیت ناخواسته باید میخندیدیم و میگفتیم عیب نداره  بچه‌ان دیگه!!

 

دو تا عروسی هم دعوت بودیم از اون مدل عروسیهائی که بقول مهرداد " مردا اینور   زنا اونور" بود، که اگه نمیرفتیم فامیل ناراحت میشدن و باید حتماً میرفتیم. قسمت مردونه که بیشتر به یه بنگاه یا مجلس ختم که همه با لباس شیک نشسته بودن میخورد. فرقش این بود که با وجود اینهمه عربده کشی و سرو صدا خواننده که نمیدونم برای کی نعره میزد همه داشتن بسختی با هم صحبت میکردن. رومیزی که ما نشسته بودیم کلی اطلاعات در رابطه با قیمت زمین و خونه و ماشین و آخرین خبرهای انرژی هسته‌ای رو شنیدم و کلی هم تفسیر و تجزیه تحلیل اونم با چه دقتی. نمیدونم اینایی که مردم عادی ما میفهمن، بالاسریهای ما هم میفهمن یا نه؟ چون بنظر من اگه میفهمیدن وضع ما خیلی بهتر از الان بود. یاد حرف خبرنگار روزنامه یوموری ژاپن که شش ماه تو ایران زندگی کرده بود افتادم که وقتی ازش پرسیدن ایران رو بطور خلاصه تعریف کن، گفته بود تنها کشوری تو جهان که مردم عادیش از سیاستمدارش بیشتر میفهمن.

نرگس

یکی از سریالهائی که تو این مدت مردم رو یه جورخاصی سر کار گذاشته و بر عکس سریالهای مهران مدیری کلی غم و غصه برا همه درست کرده سریال نرگسه، که چند وقتیه از کانال 3 پخش میشه.

یه کم از کنجکاوی من برای دیدن این سریال مرگ هنرپیشه اون یعنی مرحوم گلدره و وارد شدن یه هنرپیشه جدید و فضای احساسی و عاطفی بود که تو جامعه به این دلیل ایجاد شد، هر وقت تلویزیون اون مرحوم رو نشون میداد آه ار نهاد مامانم بر میومد و کلی غم و غصه میخورد و میگفت بیچاره مامانش.

چیزهایی که من تا الان( تاکید میکنم تا حالا) از قسمتهایی که پخش شده و من سعادت دیدن اونا رو داشتم فهمیدم اینا هستن:

 

- هرکسی که ریش و یا حداقل ته ریش داره، آدم خوبیه. اگه میگید نه، به این احسان و شریکش یا شوهر پری خانم داماد شوکت نگاه کنید. آدمی هم که ریش نداره فرصت طلب، کلاهبردار و عوضیه، اگه مثل شوکت سبیل داشته باشه که دیگه خود شیطانه که اومده زمین برای اینکه کارای نیمه تمومش رو انجام بده. آدمهائی مثل عزیز اون کارگر اخراجی احسان، مجید اون یکی داماد شوکت، ابراهیمی و..... البته یه استثنا اینجا وجود داره اونم عموی نرگسه که تو سریال نقش یه مشنگ رو بازی میکنه!

 

- یه سری زن و مرد بیکار تو جامعه وجود داره که تموم کار و زندگیشون رو گذاشتن برای بقیه، در حالی که خودشون کلی مشکل دارن. این سمانه دوست نرگس، مریم دوست شقایق و این اواخر این خانم دکتر که نسرین رو پیدا کرده و شوهرش که واقعاً بیکاره و دنبال یه سوژه برای وقت گذرونی میگرده.

 

- انرژی اتمی خیلی خوبه و اگه اون نباشه ماخیلی مشکل داریم. اینو تو قسمتهای آخر فهمیدم. بعنوان پیشنهاد اگه کارگردان بتونه در مورد حزب الله لبنان و شیخ حسن نصرالله و شیعیان مظلوم عراق و هولوکاست هم یه سری مطلب برای روشن شدن آدمهائی مثل من پخش کنه، رسالت اطلاع رسانی و مستند سازی خودش رو خوب انجام داده !

 

- یه جورایی آدم از این شوکت خوشش میاد، برای اینکه هدفش براش خیلی مهمه و برای رسیدن به اون کلی فکر و برنامه‌ریزی میکنه. البته برای این نوع سلیقه تو خونه کلی سرزنش شدم. برعکس نرگس که یه شخصیت ضعیف نشون داده شده که اگه این دوست بیکارش نباشه، معلوم نیست آخر عاقبتش چی میشه. از یه چیز هم خیلی ناراحتم و اونم اینه که کارگردان باید یه جوری این شوکت رو بدبخت و ذلیل کنه و گرنه این سریال بدآموزی داره، اصلاً ذلیل شدن این آدم رو دوست ندارم .

 

- یه چیزی هم که نفهمیدم اینه که نشون دادن این سریال با اینهمه بدبختی و غصه تو اون وقت شب اونم هرشب، و تو جامعه ای با این همه مشکل و غصه چه حسنی داره، که باید حتماً نشون داده شه و مردم با کلی غم و غصه و ناراحتی به رختخوابشون برن، مگه نشون دادن فیلمی عین شبهای برره چه مشکلی داره. داشت یادم میرفت ظاهراً اون موقع خیلیها به بدآموزی اون اعتراض میکردن و خوبیهای اونو نمیدیدن، این جامعه به بدبختی و غصه خوردن عادت کرده و شادی و خوشی براش نامفهومه و نمیتونه درکش کنه.

تعطیلات تابستانی

17 روز تعطیلی تابستانی شرکت شنبه تموم شد. این تعطیلات هم مثل عیدها که آدم براش یه برنامه‌ طولانی از کارهائی که باید انجام بده تهیه میکنه، ولی وقتی تموم میشه خودش هنگ میکنه، به شرح زیر به پایان رسید :

 

کارهای برنامه ریزی شده                                  کارهای انجام شده

(3+3+2) روز مسافرت                                    (2+3) روز مسافرت

3 روز انجام کارهای اداری                                 2 روز انجام کار اداری

9 فقره کارهای مختلف                                       3 فقره کار

تمرین زبان مدام                                               -----------------

کتاب خوندن                                                    -----------------

 

خدائیش اسباب شرمندگی شده. بعد از این همه مدت و شناخت مسائل و مشکلات در برنامه‌ریزیها و حتی شناخت خودم، نگاه به آمار بالا باعث شرمندگی میشه. موقع شروع تعطیلات تعجب میکردم که چقدر وقت زیاده، ولی دیروز تعجب کردم که چه زود تموم شد. با یه نگاه به ستونهای بالا آه از نهادم در اومد و پیش خودم فکر میکردم بیچاره اینائی که من براشون باید برنامه ریزی کنم!

 

یه مورد جالب دیگه این بود که اصلاْ به کارم و مثلاْ بهبود تو اون فکر نکردم . یه دو روزی اون هم از سر ناچاری به شرکت ۲ ساعتی سر زدم ولی انگار نه انگار روزی حداقل ۱۱ -۱۲ ساعت اینجا زندگی میکنم. امروز که یه بنده خدائی پرسید که تو این مدت فکر جدیدی برای کار یا تغییری به ذهنت رسید زدم به شوخی که ای بابا ما منتظریم ببینیم ده شهریور چی میشه. این شوخی از سر ناراحتی بود ولی خوب چه میشه کرد، در هر صورت ایرانی هستیم و کلی تعصب کاری و شرکتی داریم دیگه!

 

یه روز از این روزها تنهائی رفتم قبرستون دیدن مادر بزرگ و زیارت اهل قبور. لامصب عجب آرامشی تو آدم ایجاد میکنه. فکر اینکه هر کی باشی و هر چی داشته باشی و چه میدونم هر غلطی تو زندگی کرده باشی باید بیائی اینجا کلی باعث کم کردن دغدغه و دل آشوبها میشه. فکر کنم تنها چیزیه که خدا به عدالت بین تموم آدمها تقسیم کرده و هیچ ربطی به پولداری و بی پولی و زن و مرد و خوشگل و زشت بودن و.... نداره همین مرگه. وقتی میری اونجا انگار از خودت بیخود میشی، محو میشی و احساس کوچیکی میکنی،  اگه ناراحت باشی عین یه مسکن قوی عمل میکنه و اگه خیلی خوشحال باشی باعث میشه خودت و خدات رو فراموش نکنی. نمیدونم اگه بشه یه کاری کرد که آدم یه‌جورایی همیشه مسیرش به قبرستونها بخوره خیلی از مشکلات روحی و روانی حل میشه. 

فکر میکنم تنها روز مفیدی که برای خودم حال کردم همین یه روز بود.

 

آبگرم محلات

یکی از عادتها و مرضهای عجیب من اینه که همیشه دوست دارم یه کارایی بکنم که بزرگترها همیشه دعام کنن. تا مادربزرگم زنده بود همیشه به یه بهونه‌ای براش یه کاری میکردم، جاهایی هم که بهم هیچ ربطی نداشت برای لوس کردن، خودم رو یه جوری قاطی میکردم، هر جا میرفتم براش سوغاتی میگرفتم و عیدی براش میخریدم و خلاصه .... اونم کلی منو دعا میکرد. چه حالی میداد وقتی هر جا میرفت ازم تعریف میکرد، حالا که درست فکر میکنم، میبینم خودم بیشتر از اون حال میکردم!

 

بعد از اون خدا بیامرز شروع کردم به مامانم حال دادن و حداقل سالی یه مسافرت با هم میریم و کلی با هم حال میکنیم. حالا هر جا که شده، همدان، اصفهان، مشهد، مکه، چالوس، لاهیجان و...... امسال دیدم غیر مستقیم هوای آبگرم محلات رو داره و قرار شد تو تعطیلات تابستونی شرکت ببرمش اونجا. ایندفعه قرار شد که با خودمون هیچی جز لباس و ملافه برای رو تخت هتل و آب و میوه برای تو راه بر نداریم.

تو این منطقه کویری فقط یه هتل به اسم هتل آبگرم وابسته به سازمان ایرانگردی و جهانگردی وجود داره که نسبتاً ترو تمیزه، روز اول دوبار رفت تو آبگرم. ناهار رو تو هتل خوردیم و شب هم رفتیم خود شهر محلات و شام هم تو یکی از بهترین کبابیهای شهر یعنی کبابی پرویز. شب که برگشتیم کلی دعام کرد و منم کلی حال کردم .

 

ماجرای جالب مسافرتمون از روز دوم شروع شد که برای صبحونه رفتیم رستوران هتل، شروع به صبحونه خوردن کردیم و من داشتم برای اون چایی میریختم و اون بنده خدا اومد فنجون رو از روی میز برداره که یه دفعه رو میزی هم با فنجون بلند شد و یه منظره چندش آور از یه آدامس کش اومده، از یه طرف چسبیده به فنجون و از یه طرف به رو میزی، بوجود اومد. مسئول اونجارو صدا کردیم و عذرخواهی کرد و یه میز دیگه برامون چید، مامان هم کلی رفت رو منبر که بابا یه پیک نیک بر میداشتیم و خودمون غذا درست میکردیم  بهتر بود.

 این گذشت تا بعد از آبگرم رفتن مامانم راه افتادیم سمت قم. اونجا زیارتی کردیم و ساعت یک اومدیم بیرون و قرار شد ناهار بریم مجتمع رفاهی و توریستی مهتاب تو اتوبان تهران- قم که همیشه خدا شلوغه و جای سوزن هم انداختن نداره. قرار شد ناهار بریم قسمت FAST FOOD  و ساندویچ و پیتزا بخوریم.

 

من رفتم سالاد و سیب زمینی و نوشابه و پیتزا و ساندویچ سفارش دادم و بعد از آماده شدن مشغول صحبت و خوردن غذا شدیم. یه چند دقیقه‌ای نگذشته بود که مامانم داد زد مواظب‌باش و با دست رو پیتزای منو نشون داد. دقت کردم دیدم یه مگس کباب شده رو پیتزا چسبیده. یه احساس بد خاصی به من دست داد، از اون احساسهایی که تو چین و ژاپن بهم دست داده بود، یه دل بهم خوردگی عجیب، مگس بدبخت بدجوری کباب شده بود و جنازه‌اش رو غذا خودنمایی میکرد. گیج شده بودم، نمیدونم چرا احساس میکردم تحقیر شدم. رفتم جلو پیشخوان و سرو صدا کردم و مسئول رستوران رو خواستم یه جوون خیلی مودب اومد جلو بردمش و پیتزا رو نشونش دادم، من خیلی عصبانی شده بودم و بلند بلند صحبت میکردم اونم مثل ژاپنیها هی جلوم خم و راست میشد و عذرخواهی میکرد. میز رو کلاً جمع کردن و دوباره غذا آوردن. دعوت کرد برم آشپزخونه رو ببینم ، منم که احساس تحقیر و گیجی میکردم، رفتم اونجا. انصافاً همه چی تمیز و اصولی بود همه کارگرها هم دستکش داشتن و طرف هی عذرخواهی میکرد که این مورد غیر قابل پیشگیری بوده و هر چی شما بگید من انجام میدم و .... . از آشپزخونه اومدم بیرون، بدجوری حالم گرفته شده بود.

 

به مامانم اشاره کردم که بلند شو بریم. طرف هی دنبالمون میومد و عذرخواهی میکرد. سوار ماشین شدم و تا تهران اصلاً صحبت نکردم. نزدیک تهران مامانم فقط گفت امروز از صبح سر غذاخوردن بد شانسی آوردیم. همه‌اش تو فکر این بودم که بهترین کاری که در این وضعیت باید و میتونستم انجام بدم چی بوده؟