بلا روزگاریه !

تا وقتی مادربزرگ خدابیامرزم زنده بود، همیشه برام از آشناها و دوستاش تعریف میکرد و هر موقع به اونایی که مرده بودن میرسید یه آهی از نهادش بر میومد و یه جوری که انگار تعارف میکنه، میگفت: ای همه اینا رفتن تا کی نوبت به من میرسه. بعد منتظر میموند که من بگم این حرفها چیه، ان شاالله که حالا حالا زنده‌ای و سالم و....

حالا دوره زمونه عوض شده و الان من نشستم و هی دوستای نزدیکم که رفتن میشمارم و میگم فلانی رفت خارج، فلانی هم سال قبل رفت، سال قبلش هم ..... مثل اینکه باید به این رفتنها عادت کنم آخه چاره دیگه‌ای هم ندارم.

بالاخره کیوان از پشت یک سوم هم رفت. با اینکه از خیلی قبل میدونستم که میخواد بره و دنبال کاراشه و شدیداْ پیگیری کاراش رو میکنه، این دو هفته قبل و بعد از رفتنش خیلی بهم سخت گذشت. هر روز صبح عادت کرده بودم که صداش رو بشنوم . تا میرسیدم شرکت بهش زنگ میزدم و با هم صحبت میکردیم و ناهار رو با هم بودیم و تا یه فرصتی پیش میومد یا اون پیش من بود یا من میرفتم پیشش و کلی در هر موردی با هم صحبت میکردیم. ده سال آشنایی و دوستی که به مرور زمان هر روز بیشتر شده بود کم نیست.

 روز اولی که تازه وبلاگ نویس شده بود و من براش کامنت میذاشتم و چه حالی میکرد با این دنیای اینترنتی هیچوقت یادم نمیره، با چه تعصبی از وبلاگش صحبت میکرد.

روز آخری که برای خداحافظی اومده بود شرکت، انگاری یه جوری داشت با میز و صندلی و در و دیوارها هم خداحافظی میکرد. عجب روز سختی بود کلی صحبت کردیم و دوربین من هم داشت همه چیز رو ثبت میکرد، عجب فیلمی شد توی دو روز بیشتر از ده بار دیدمش. از هم که جدا شدیم بدجور احساس تنهایی کردم و بیقراری تا خونه عینک زدم که کسی چشمام رو نبینه. کیوان رو من هیچوقت اینجوری ندیده بودم. فردا شب هم که دیدمش چشماش قرمزقرمز بود و هر کی ازش میپرسید که چی شده، میخندید و میگفت جوشکاری کردم، از اون مدل خنده ای که .........

 خلاصه کیوان هم رفت. نمیدونم قدیم تو کتابها آدم میخوند که بشر اولیه برای غذا و مسکن و یه کم مال و منال مهاجرت میکرد و مهاجرت عمری به طولانی عمر بشری داره  ولی اینا که دارن میرن اینا رو اینجا دارن ولی باز هم میرن..... یه استاد دانشگاه خیلی قشنگ مهاجرت تو این سن و سال رو تعریف میکرد: برزخی‌ترین موجودات روی زمین مهاجرها هستن که نه میتونن ارتباطشون رو از اونجا که مهاجرت کردن قطع کنن و نه به اونجا که اومدن تعلق دارن. اینا چیه من دارم مینویسم مثل اینکه .... 

 

خدا کنه همشون اونجا موفق باشن و چیزهائی که اینجا گشتن و پیدا نکردن اونجا پیدا کنن.

ارده‌های بزرگ

-      خونه مامانم بودیم که داشت به خواهرم میگفت: بابا ببین این بنده خدا مریم چه‌کارت داره، هی زنگ میزنه و نمیتونه صحبت کنه، همیشه اول فکر میکنم مزاحمه اما وقتی صدای نفسش رو میشنوم، میگم مریم تویی، چیه عزیزم بگو. کٍرمم گرفت ببینم دختر تو این سن و سال چرا نمیتونه صحبت کنه و با خواهرم چکار داره؟ ازش پرسیدم،  گفت بابا این همکلاس دانشگاهم بوده  مریضی حاد صرع داره و حالا درسش تموم شده و نشسته خونه و در به در میزنه تا یه وام بگیره و کاری رو شروع کنه. گفتم: این که میگی نمیتونه حرف بزنه چطورِی میخواد تو این دوره زمونه با وام یه کاری رو شروع کنه؟ خواهرم خندید و گفت: بابا این آخر اراده‌ست دیگه!!!

 

-      یه مدت بود هوس کرده بودم که یه محیط ساکت و آروم مثل یه گلخونه درست کنم که هم خرجشو در بیاره و هم وقتهائی که حوصله ندارم برم اونجا. از همه داشتم سئوال میکردم که کسی اینکاره رو میشناسن که منو معرفی کنن و من بتونم ازش اطلاعاتی بگیرم. بالاخره یکی از همکارام گفت که خواهر خانمش تو هشتگرد گلخونه زده و قرار شد هماهنگ کنه تا یه روز بریم پیشش. چهارشنبه قرار شد بریم اونجا. تو ماشین دوستم میگفت دیدیش زیاد تعجب نکنی‌ها، چند سالی تو یه شرکت کار کرده و حالا داره برای خودش کار میکنّّ هنوز شوهر نکرده و خلاصه با این هیکل پنجاه کیلویی کلی اخلاقهای عجیب غریب داره. همزمان با اون رسیدیم دم در گلخونه. از ماشینش پیاده شد، کفش کتونی و شلوار لی و مانتو لی پوشیده بود، خیلی هم جدی بنظر میرسید.

بهم معرفی شدیم و بعد از یه سلام علیک جدی رفتیم تو. بی‌مقدمه شروع کرد به توضیح دادن و  همزمان سر کارگراش داد وبیداد کردن که چرا اون کارو انجام ندادین و چرا اینو اینجا گذاشتین و اینجا چرا اینجوریه و....یه جور با اونا صحبت میکرد که من میگفتم خداکنه زودتر از اینجا دربریم. حتی وقتی برای شربت خوردن دعوت کرد از ترسم گفتم مزاحم نمیشیم، وقتی اصرار کرد فقط تونستم بگم چشم. خلاصه کلی ازش تشکر کردم و به امید دیداری گفتم و اومدیم بیرون. بعداً فکر میکردم این میتونه با این جدیتش عاشق مردی بشه و بعداً مامان بچه‌ای؟ تو ذهنم شوهر بدبخت و بچه بیچاره اونو تصور میکردم، نمیدونم شاید هم خوشبخت، اصلاً قابل پیش‌بینی نبود ولی برخلاف گفته دامادشون خیلی عجیب غریب هم نبود. اما یه چیز مشخص بود عجب قاطعیت و اعتماد بنفسی داشت. از اونایی بود که آدم مطمئن بود که میدونه چی میخواد و چه جوری باید بهش برسه.

 

چند روزه که سخت مبهوت این اراده‌ها، اونم تو این کشور جهان سومی و تو جنس خانمها شدم، چیزِِی که تو مردها هم کمتر آدم میبینه!!!