بی حوصلگی

این روزهای تابستون هم آدم روحسابی کلافه میکنه. امشب یه عروسی دعوتم که اصلا حال رفتن ندارم و مجبورم که برم و مثل این آدمهای مشنگ، همش لبخند بزنم. آخه پدر آمرزیده الان وقت عروسی گرفتنه. 39 سال صبر کردی یه دوسه ماهی هم روش. اصلن چی دارم میگم، این بنده خدا امروز هم ازدواج کنه و سریعاً هم بچه‌دار بشه، تا بچه‌اش بیست سالش بشه، طفلی همه جاباید قسم بخوره  به ارواح خاک بابام و قسم قدیمی ما که به جون بابام بود رو باید فراموش کنه! 

یه جورایی هم کنجکاوم که اونو بعد از 4 سال ندیدن و فقط تلفنی صحبت کردن اونم تو شهرهای مختلف، تو اون لباس و شرایط ببینم. این حکایت سن ازدواج تو ایران هم داره یه‌جورایی جالب میشه. بلند شم برم آماده شم ، اصلن به من چه که چرا سن ازدواج بالا رفته، تمایل به ازدواج کم شده، دیگه از اون نجابت خاص تو جوونا خبری نیست، معیارها چقدر عوض شده و...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد