داش آکل

یکی از قشنگترین فیلمهای قدیمی بنظر من فیلم داش آکل با بازی بهروز وثوقی ٍ، که این روزا نمیدونم چرا تلویزیونهای اونطرف بهش گیر دادن و تقریباً هر هفته ‌یه کانال نشونش میده. اگه اصلاً وقت نداشته باشم  به هر بهونه‌ای پنج دقیقه آخرو هر جور شده میبینم تا این پاراگراف صادق هدایت رو بخونم :

 

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را حزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم …..

برهوت معرفت

 

من ذاتاً آدم کم توقعی هستم و برای کاری که برای کسی انجام بدم هیچ توقع و چشمداشتی ندارم و بیشترمن برای دوستام کار انجام دادم تا اونا برای من و هر موقع هم کسی برام کاری انجام داده خیلی زود به فکر جبران اون افتادم و یه اعتقاد دیگه‌ام اینه که مشکل من فقط به من ربط داره و خودم باید حلش کنم و نباید از کسی توقع کمکی داشته باشم ، به خاطر این خصلت به این که آدم مغروری هستم معروف شدم.

 

یه دوستی من تو موقع تحصیل پیدا کردم که تو لیسانس و فوق با هم بودیم و بعد از ازدواج بیشترین رابطه من با اون بود و به اصطلاح خونه یکی بودیم و محرم راز هم. تو آلبوم هر یکی از ماها پره از عکس مسافرتهایی که با هم رفتیم وحداقل سالی دوبار باهم یه طرفی میرفتیم و هیچوقت نمیشد که از حال هم خبر نداشته باشیم و خصوصی ترین مسائل و مشکلات زندگیمون رو بهم نگیم. رفت و آمد بی‌تکلفی با هم داشتیم که حتی به فامیلهای نزدیک دو طرف هم گسترش پیدا کرده بود، ما دیگه حتی خونه باجناق و پدرخانومش هم رفت و آمد میکردیم وخلاصه سری از هم سوا بودیم.

 

 تو این اتفاقی که حدود دو ماه پیش تو زندگیم افتاد از هیچکس توقع کمک و همدردی نداشتم هرچند که همه منو شرمنده کردن که از تک تکشون ممنونم، به هیچکس من زنگ نزدم که خبر رو بدم و اولین نفر که فهمید و خبر رو به همه داد برای تبریک زنگ زده بود که متوجه شد و همه رو تو جریان گذاشت. فقط و فقط من فردای اون روز به این دوستم یه پیام کوتاه فرستادم که هیچ خبری ازش نشد و یه چیز مثل خوره افتاد به جونم که چرا این زنگ نمیزنه و گفتم شاید این پیام کوتاه بهش نرسیده و نمیدونه چه بلایی سر من اومده، غروب بهش زنگ زدم. خیلی سرد صحبت میکرد تعجب کردم و دیدیم مثل اینکه حرفی برای گفتن نداریم و فقط یه تاکیدی کرد که مواظب خانومت باش و بعدش هم خداحافظی کردیم. فقط خانمم گفت که دوبار با خانمش صحبت کرده که دیگه حتی رغبت نداشتم بپرسم چی گفته.

 

دیگه سعی کردم بهش فکر هم نکنم، بابا من از داداشم هم هیچ توقعی نداشتم و بهش خبر ندادم نمیدونم چرا فقط  از این یه نفر تو این کره زمین به این بزرگی  توقع داشتم. خلاصه بعد از چهل روز پیداش شد. با خونواده و یه دسته گل بزرگ. هر کاری کردم نتونستم باهاش گرم بگیرم و تو یه فضای فوق‌العاده سرد نشستن و میوه خوردن و یه خورده از این تعارفهای مسخره ردو بدل شد و بعدش هم خداحافظی و دیگه هیچ. اینقدر فضا سرد بود که بعد از رفتنشون خانمم گفت چرا اینطوری بودی؟ چند هفته‌ای میشه که پنجشنبه‌ها برام یه پیام کوتاهی میفرسته و همش پیامهای فلسفی و نصیحت.

 

بدجوری اون علاقه شدیدی که بهش داشتم داره جاش‌رو با نفرت پر میکنه، تلفنی و یا حضوری که با هم صحبتی نداریم و هیچ موقع هم من جوابی به پیامهای کوتاهی که میفرسته نمیدم. خانمم میگه باید باهاش صحبت کنی و بگی که از دستش ناراحتی ولی اصلاً نمیتونم، ظاهراً اون عادت کرده پیام کوتاه بفرسته و من هم عادت کردم منتظر این پیامها باشم و هر پیامی عزمم رو برای تموم کردن همیشگی این دوستی بیشتر کنه!! به‌هر روشی هم سعی میکنم علت این رفتار اونو توجیه کنم هنوز نمیتونم فقط اینو میدونم که خیلی دلسوز و با احساسه ولی علت این کارشو نمیفهمم و از نظر من قابل توجیه نیست، شاید هم از شدت ناراحتی نمیتونه منو ببینه، ولی اینجوری هم که نمیشه آدم فقط زمان شادی بتونه دوستاش رو ببینه یا باهاشون صحبت کنه و وقت پیش اومدن مشکل بگه من طاقت دیدن این وضعیت رو ندارم. نمیدونم واقعاْ وضعیت گیج کننده‌ای شده.

 

عجب قصه‌ای شده این رفاقت ما .... با هیچ روشی نمیشه جمع و جورش کرد.