سرم کامل به کار و زندگی گرم بود که یه مدت پیش، بعد از تموم شده یه جلسه کاری با مدیرعامل یه شرکت خصوصی موفق صحبت میکردم که بیمقدمه گفت: ببینم تو چه میکنی؟ طبق معمول زدم به شوخی و گفتم: هر چی گیر بیاد. خیلی جدی شد و گفت: چون دوستت دارم بهت میگم زندگی کاری هر آدم سه مرحله داره که هر کدوم ده سال طول میکشه، ده سال اول باید برای دیگرون کار کنی و ده سال دوم برای خودت و ده سال سوم دیگرون باید برات کار کنن. ببین من الان تو ده سال سوم هستم من سر کار باشم یا نه، ایران باشم یا نه دیگرون دارن برای من کار میکنن. مثل اینکه خودت رو زدی به دیوونگی و... ! فکر نمیکنی ده سال اول زندگیت تموم شده؟
همیشه فکر میکردم که باید یه کاری برای خودم شروع کنم ولی تا حالا اینقدر جدی کسی بهم اخطار نداده بود و کلی شروع کرد به صحبت در مورد آدمهائی که از من مهمتر بودن و الان بدبختن و مسافر کشی میکنن و کلی هم راجع به آدمهایی صحبت کرد که از من خنگترن و الان تو مرحله سوم زندگیشون هستن. اینا رو یه جوری گفت که انگار من تا حالا گند زدم به زندگیم. بعداً که درست فکر کردم دیدم که همه چی رو درست میگه و این اضطراب تموم شدن اولین ده سال زندگی کاری بدجوری افتاد تو فکرم و دیگه هیچی برام اهمیت نداره نه عنوان شغلی و کار و یه مدتیه که همه چی رو ول کردم به امان خدا و شدم ماشین امضا و فقط روزمرگی .
کلی برای شروع مرحله دوم زندگی فکر کردم و برنامه ریختم و تازه کارام رو شروع کرده بودم که مصادف شد با جفتک اندازیهای رئیس جمهور محترم و شروع بحران اتمی و عواقب اون یعنی بیبرنامگی و بحرانهای اقتصادی و سیاسی و بلاتکلیفی.
لامصب مثل اینکه تو این مملکت نباید برنامهریزی کرد و همینجوری یلخی باید زندگیت رو بگذرونی و برنامهریزی و کنترل پلن و پروژه و زمانبندی، همه قرتی بازی برای کشورهای خارجیه !
بگذریم، در هر صورت استارت کار زده شد تا ببینیم که چی پیش میاد.
امروز دیگه غیبت صغری من هم تموم شد . دوران پرتنشی بود، کلی درگیری فکری و کاری و …. داشتم، البته وبلاگگردی فراموش نشده بود. یه چیز که خیلی تو این دوران غیبت حال میداد این بود که وقتی میلم رو باز میکردم و میدیدم کسی سراغم رو گرفته کلی ذوق میکردم. دوباره از امروز شروع به نوشتن میکنم، البته امروز دارم میرم نمایشگاه بیناللملی برای بازدید سازندگان قطعات خودرو. اتفاقات جالبی هم تو این مدت برام افتاد که فکر میکنم سوژههای خوبی برای نوشتن باشه.
ممنون از همه احوالپرسیتون، فعلاْ….
یکی از چیزایی که یه مدت ذهن تموم خلقالله رو مشغول کرده بود و یهجوری همه رو سرکار گذاشته بود، این فیلم زهرا امیر ابراهیمی یا دختر شوکت بود، که کم کم داره موجش فروکش میکنه، البته داره خبرهای دیگهای برای بعضی دیگه مطرح میشه. من اولینبار از طریق یه دوست که پیغام آفلاین گذاشته بود تو یه روز جمعه غروب فهمیدم و شوکه شدم فردا هم که شرکت اومدم دیدم خبر مثل تغییر مدیرعامل تو شرکت پیچیده و همه دارن راجع به اون صحبت میکنن.
یه سری بحث حریم شخصی رو مطرح میکردن و به نظرشون کار درستی نبوده ولی اگه فیلم رو ندیده بودن شدیداً ابراز علاقه میکردن که اونو ببینن. آدم هنگ میکرد که به استدلالشون توجه کنه یا اشتیاقشون.
یه سری هم ناراحت نحوه اطلاعرسانی بودن که همه رو گیج کرده بود، یه روز میگفتن طرف شبیه این بوده روز بعد میگفتن هنرپیشه به دادسرا احضار و 4 ساعت بازجویی شده. یه دسته هم انگار یه موضوع جدید پیدا کرده بودن برای اینکه یه زمان کوتاه هم شده حس افلاطون و سقراط بودن رو تجربه کنن و شروع میکردن در مورد آزادی اعمال هر انسان و مربوط بودن اونا به خود شخص و احترام به شخصیت افراد و ... نطق میکردن.
تو این وسطها خلاقیت و هوش ایرانی هم جنبهای از توان خود را نشان داد و خبر اون آدمی که جلوی ایران خودرو(جائی که حدود 12000 کارگر و کارمند برای سوار شدن به سرویس چندبار در روز از اونجا رد میشن) 4000 تا سیدی خام را به جای فیلم زهره تو یه روز فروخت و کلی پول رو تو یه روز به جیب زد دهن به دهن نقل میشد.
از همه اینا که بگذریم، یه چیز مشترک که تو تموم افراد بود و میشد از لابلای صحبتشون فهمید این بود که تموم جنسهای مذکر حسرت میخوردن که چرا جای اون آقاهه نیستن. شاید اینجا یه کم سبقت غیرمجاز گرفتم ولی واقعاً اینطوری بود. بعد از کلی بحث سنگین فلسفی و ادا و اصول، بعنوان جمعبندی و حسن ختام مطرح میشد: که حالا ازحق نگذریم، این بنده خدا عجب هیکلٍ .... داشت وحسرت رو میشد تو چشمشون دید که خوش بحال اون آقاهه و کاشکی ما جای اون بودیم. در مورد جنس محترم مونث اظهارنظر نمیکنم چون در این رابطه با اونا صحبتی نداشتم، فقط یه دونفری بودن که این عمل رو حق طبیعی خانوم میدونستن و از پخششدن این سیدی اظهار ناراحتی شدید میکردن، که البته به جای خود قبل احترام و درست است.
این حالت رو نمیدونم چی میشه اسمش رو گذاشت ولی تو همه موارد منفی تو جامعه ایجاد شده. مثلاً وقتی خبر اختلاس چند میلیاردی یا دزدی اموال عمومی یا رشوه کلان و اینجور چیزاها تو جامعه پخش میشه، هیچکس نگران ایجاد نابسامانی اقتصادی، ایجاد بحران مالی، نا امنی و خراب شدن جو اعتماد و بیتوجهی به ارزشهای اخلاقی نیست، و اگه اظهار گله یا شکایتی میشه اینه که چرا این اختلاسها رو اونا نمیتونن انجام بدن یا رشوهها رو بگیرن. اگه یه زمانی کسی به اونا زور میگه، این زور گفتن عمل بدی نیست، این بده که چرا اونا نمیتونن به بقیه زور بگن. یعنی بد بودن ذات کار و قبح و زشتی اون از بین رفته.
اینها همه نشون میده که یه مشکلات خاصی تو فرهنگ ما بوجود اومده که حل کردن اونا کلی زمان میبره، شاید اصلاً هم قابل حل نباشه. باید منتظر بود و دید.
- پائیز رو تو فصلهای سال من همیشه یه جور دیگه نگاه میکنم، یه موقع فکر نکنید که میخوام مثل آدمهای شاعر و با کلاس صحبت کنم و بگم که مثلاً: پائیز فصل خزان طبیعت و شعرا و .... . بیشتر دلیل این نوع نگاه برای اینه که من تو فصل پائیز و تو ماه آبان بدنیا اومدم و نمیدونم چه جوریه که تقریباً همه اتفاقات مهم و نقاط عطف زندگیم و خبرهای خوب برای من تو این فصل و مخصوصاً تو ماه آبان برام پیش میاد. همیشه ناخودآگاه منتظر این هستم که تو ماه آبان یه خبر خوب یا اتفاق برام بیافته و تا الان هم افتاده. ولی نمیدونم چرا امسال استثناء شده و هرچی منتظر شدم هیچ اتفاق یا حادثه خوبی برام پیش نیومد و دیگه این ماه تموم شد و امیدی به تغییر ندارم و منتظر خبرغیر منتظرهای هم نیستم.
البته یه تصمیم اساسی گرفتم مثل تصمیم کبری که تو مدرسه خوندیم که بنده خدا یه بلایی سرش اومد و تصمیم گرفت که دیگه کتابهاش رو جا نذاره. مثل اینکه قاعده زندگی اینجوری که برای تموم تصمیمهای بزرگ باید اول یه بلایی سر آدم بیاد و بعد آدم مصمم بشه و یه فکر اساسی بکنه.
- "پدرم سکته کرده و خونه نشین شده و من و خواهرم کار میکنیم و خرج خونه رو میدیم و حقوق یکیمون کرایه خونه میشیه و یکی دیگه خرج خونه. تا دوم دبیرستان درس خوندم.امسال داداش کوچیکم میگه خدا کنه عیدبشه برام کفش بخری دیگه از کتونی بدم میاد، راستی خیلی دوست دارم یه شلوار پارچهای داشته باشم از این شلوار لیهای کهنه خیلی بدم میاد. بهش میگم: حالا تا عید خیلی مونده. ولی من که پولی ندارم. کاشکی اینقدر پول داشتم که امروز میزدم تو گوش آقا مهدی صاحبکارم خیلی من و خواهرم رو اذیت میکنه، تو این سرما بهمون گفت حیاط به این بزرگی رو جارو کنیم بعدش گفت خوب جارو نکردین و دوباره مجبور شدیم که جارو کنیم . ای خدا کاشکی اینقدر پولدار میشدم که این آقا مهدی میشد کارگر من، اونوقت میدونستم باهاش چکار کنم. ای خدا کاشکی میشد یه ماشین داشتیم و صبح تو این سرما منتظر ماشین نمیموندیم و 20 دقیقه پیاده روی تو جاده کارگاه رو هم نداشتیم. تموم آرزوم اینه که پولدار بشم و مامانم رو برای زیارت بفرستم کربلا یا سوریه، نمیشه گفت وقتی زندایی و زنعموم از زیارتشون تعریف میکنن اون حالش چه جوری میشه. من مطمئنم اگه اون بره زیارت و برای بابام دعا کنه حال اون خوب میشه. دامادمون بعضی وقتها بهمون کمک میکنه. اونم تو حد اینکه برامون ماستی یا میوهای بخره وقتی که میاد خونهمون و اکثراً غذا خونه ما نمیمونه. خواهرم بیچاره الان 32 سالشه و امیدی به شوهر کردن نداره و........".
یه ریز حرف میزد و مکث هم نمیکرد.
فکر نکنید دارم داستان مینویسم و میخوام طرز احساسی نوشتنرو تمرین کنم. اینا صحبتهای یه دختر 27 سالهاست که تو این جامعه و تواین شهربزرگ کنار ما زندگی میکنه. چقدر آرزو داشت، اگه شما جای من بودید و اینا رو میشنیدین چه احساسی بهتون دست میداد؟
کاشکی خودم هم میدونستم چه مرگمه؟ ......
نه، کاشکی به خودم دروغ نمیگفتم و شجاعت اینو داشتم که با خودم رو راست باشم، اونوقت شاید.....
تا وقتی مادربزرگ خدابیامرزم زنده بود، همیشه برام از آشناها و دوستاش تعریف میکرد و هر موقع به اونایی که مرده بودن میرسید یه آهی از نهادش بر میومد و یه جوری که انگار تعارف میکنه، میگفت: ای همه اینا رفتن تا کی نوبت به من میرسه. بعد منتظر میموند که من بگم این حرفها چیه، ان شاالله که حالا حالا زندهای و سالم و....
حالا دوره زمونه عوض شده و الان من نشستم و هی دوستای نزدیکم که رفتن میشمارم و میگم فلانی رفت خارج، فلانی هم سال قبل رفت، سال قبلش هم ..... مثل اینکه باید به این رفتنها عادت کنم آخه چاره دیگهای هم ندارم.
بالاخره کیوان از پشت یک سوم هم رفت. با اینکه از خیلی قبل میدونستم که میخواد بره و دنبال کاراشه و شدیداْ پیگیری کاراش رو میکنه، این دو هفته قبل و بعد از رفتنش خیلی بهم سخت گذشت. هر روز صبح عادت کرده بودم که صداش رو بشنوم . تا میرسیدم شرکت بهش زنگ میزدم و با هم صحبت میکردیم و ناهار رو با هم بودیم و تا یه فرصتی پیش میومد یا اون پیش من بود یا من میرفتم پیشش و کلی در هر موردی با هم صحبت میکردیم. ده سال آشنایی و دوستی که به مرور زمان هر روز بیشتر شده بود کم نیست.
روز اولی که تازه وبلاگ نویس شده بود و من براش کامنت میذاشتم و چه حالی میکرد با این دنیای اینترنتی هیچوقت یادم نمیره، با چه تعصبی از وبلاگش صحبت میکرد.
روز آخری که برای خداحافظی اومده بود شرکت، انگاری یه جوری داشت با میز و صندلی و در و دیوارها هم خداحافظی میکرد. عجب روز سختی بود کلی صحبت کردیم و دوربین من هم داشت همه چیز رو ثبت میکرد، عجب فیلمی شد توی دو روز بیشتر از ده بار دیدمش. از هم که جدا شدیم بدجور احساس تنهایی کردم و بیقراری تا خونه عینک زدم که کسی چشمام رو نبینه. کیوان رو من هیچوقت اینجوری ندیده بودم. فردا شب هم که دیدمش چشماش قرمزقرمز بود و هر کی ازش میپرسید که چی شده، میخندید و میگفت جوشکاری کردم، از اون مدل خنده ای که .........
خلاصه کیوان هم رفت. نمیدونم قدیم تو کتابها آدم میخوند که بشر اولیه برای غذا و مسکن و یه کم مال و منال مهاجرت میکرد و مهاجرت عمری به طولانی عمر بشری داره ولی اینا که دارن میرن اینا رو اینجا دارن ولی باز هم میرن..... یه استاد دانشگاه خیلی قشنگ مهاجرت تو این سن و سال رو تعریف میکرد: برزخیترین موجودات روی زمین مهاجرها هستن که نه میتونن ارتباطشون رو از اونجا که مهاجرت کردن قطع کنن و نه به اونجا که اومدن تعلق دارن. اینا چیه من دارم مینویسم مثل اینکه ....
خدا کنه همشون اونجا موفق باشن و چیزهائی که اینجا گشتن و پیدا نکردن اونجا پیدا کنن.