پائیز

 - پائیز رو تو فصلهای سال من همیشه یه جور دیگه نگاه میکنم، یه موقع فکر نکنید که میخوام مثل آدمهای شاعر و با کلاس صحبت کنم و بگم که مثلاً: پائیز فصل خزان طبیعت و شعرا و .... . بیشتر دلیل این نوع نگاه برای اینه که  من تو فصل پائیز و تو ماه آبان بدنیا اومدم و نمیدونم چه جوریه که تقریباً همه اتفاقات مهم و نقاط عطف زندگیم و خبرهای خوب برای من تو این فصل و مخصوصاً تو ماه آبان برام پیش میاد. همیشه ناخودآگاه منتظر این هستم که تو ماه آبان یه خبر خوب یا اتفاق برام بیافته و تا الان هم افتاده. ولی نمیدونم چرا امسال استثناء شده و هرچی منتظر شدم هیچ اتفاق یا حادثه خوبی برام پیش نیومد و دیگه این ماه تموم شد و امیدی به تغییر ندارم و منتظر خبرغیر منتظره‌ای هم نیستم.

 البته یه تصمیم اساسی گرفتم مثل تصمیم کبری که تو مدرسه خوندیم که بنده خدا یه بلایی سرش اومد و تصمیم گرفت که دیگه کتابهاش رو جا نذاره. مثل اینکه قاعده زندگی اینجوری که برای تموم تصمیمهای بزرگ باید اول یه بلایی سر آدم بیاد و بعد آدم مصمم بشه و یه فکر اساسی بکنه.

 

 

-     "پدرم سکته کرده و خونه نشین شده و من و خواهرم کار میکنیم و خرج خونه رو میدیم و حقوق یکیمون کرایه خونه میشیه و یکی دیگه خرج خونه. تا دوم دبیرستان درس خوندم.امسال داداش کوچیکم میگه خدا کنه عیدبشه برام کفش بخری دیگه از کتونی بدم میاد، راستی خیلی دوست دارم یه شلوار پارچه‌ای داشته باشم از این شلوار لیهای کهنه خیلی بدم میاد. بهش میگم: حالا تا عید خیلی مونده. ولی من که پولی ندارم. کاشکی اینقدر پول داشتم که امروز میزدم تو گوش آقا مهدی صاحبکارم خیلی من و خواهرم رو اذیت میکنه، تو این سرما بهمون گفت حیاط به این بزرگی رو جارو کنیم بعدش گفت خوب جارو نکردین و دوباره مجبور شدیم که جارو کنیم . ای خدا کاشکی اینقدر پولدار میشدم که این آقا مهدی میشد کارگر من، اونوقت میدونستم باهاش چکار کنم. ای خدا کاشکی میشد یه ماشین داشتیم و صبح تو این سرما منتظر ماشین نمی‌موندیم و 20 دقیقه پیاده روی تو جاده کارگاه رو هم نداشتیم. تموم آرزوم اینه که پولدار بشم و مامانم رو برای زیارت بفرستم کربلا یا سوریه، نمیشه گفت وقتی زن‌دایی و زن‌عموم از زیارتشون تعریف میکنن اون حالش چه جوری میشه. من مطمئنم اگه اون بره زیارت و برای بابام دعا کنه حال اون خوب میشه. دامادمون بعضی وقتها بهمون کمک میکنه. اونم تو حد اینکه برامون ماستی یا میوه‌ای بخره وقتی که میاد خونه‌مون و اکثراً غذا خونه ما نمیمونه. خواهرم بیچاره الان 32 سالشه و امیدی به شوهر کردن نداره  و........".

 یه ریز حرف میزد و مکث هم نمیکرد.

 

 فکر نکنید دارم داستان می‌نویسم و میخوام طرز احساسی نوشتن‌رو تمرین کنم. اینا صحبتهای یه دختر 27 ساله‌است که تو این جامعه و تواین شهربزرگ کنار ما زندگی میکنه. چقدر آرزو داشت، اگه شما جای من بودید و اینا رو می‌شنیدین چه احساسی بهتون دست میداد؟

 

 

 

 

کاشکی خودم هم می‌دونستم چه مرگمه؟ ......

نه، کاشکی به خودم دروغ نمی‌گفتم و شجاعت اینو داشتم که با خودم رو راست باشم، اونوقت شاید.....