دیدی قهقه آن کبک خرامان حافظ

- چند سال پیش خانمم یه پسرعمو 25 ساله به اسم مهران داشت که هنرمند فامیل بود و بعد از تموم شدن درسش فکر ازدواج به سرش زد و با یکی از هنرجوهای خودش نامزد کرد. بنده خدا یه دندون‌درد بدی گرفت و قرار شد با توجه به نوع دندون و مشکل خاص اون دندون رو بکشه و یکی جاش بکاره. کشیدن دندون همون و فعال شدن یه تومور بدخیم بعد از حدود یه هفته همون. از شروع درد تا از پا افتادن و شیمی درمونی و بعدش هم مردن کلاً شش‌ماه بیشتر طول نکشید. اون موقع که داشت درد میکشید و آخراش دیگه حتی نمی‌تونست حرف‌بزنه، با اصرار زیاد خانمم به ملاقاتش می‌رفتیم. همیشه بعد از برگشتن از اونجا احساسی به من دست میداد که جند روزی فکرم رو مشغول میکرد، فکر کنم از بدترین ملاقاتیهایی که تو عمرم رفتم، ملاقات این بنده خدا بود که تو اون چندبار عذابی کشیدم که قابل گفتن نیست. تختش رو آورده بودن تو پذیرایی، چون تعداد ملاقات کننده‌ها خیلی زیاد بود. اون مدتی که اونجا میرفتیم من سعی میکردم بهش نگاه نکنم و همیشه فقط خیره به میز نگاه میکردم، همیشه هم یه جور بود یه جو سنگین سکوت عذاب‌آور با یه خنده تلخ تعارف خوردن میوه. آخرین باری که اونجا رفتم دیدم که یه تابلو معرق خیلی بزرگ بالاسرشه  باین شعر و یه طرح بسیار زیبا:

 

         "دیدی قهقه آن کبک خرامان حافظ           که ز سر پنجه شاهین قضا غافل بود"

 

موقع برگشتن تو ماشین خانمم میگفت این تابلو رو برای کار عملی پایان‌نامه خودش درست کرده و تو موسسه هنریش زده بوده ولی این دم آخر گفته بیارین بزنین بالای سرم. اون تابلو هنوزم که هنوزه تو ذهنمه هرچند آخرین باری که دیدمش بالا سرقبر تو مراسمش بود.

چه جوری تو  اوج غرور جوونی و سرحالی ذهنش به ساخت این تابلو رسیده و چه مناسب حالش بود، هنوز هم برای من یه معماست.

 

- یکی از سه شنبه‌های خرداد سال 75 تو اوج نا امیدی از شکست اولین کار صنعتی تو دوران دانشجویی و تحمل کلی فشار روحی و روانی و اقنصادی و حیثیتی، ساعت 10 صبح رفته بودم قبرستون. قدم زدن تو قبرستون به من آرامش عجیبی میده مخصوصاً تو خلوتی اون وقت یعنی  وسط هفته و تازه صبح. سریه قبر دیدم یه بنده خدایی وایستاده  و بیصدا گریه میکنه. همینجوری نشستم و یه فاتحه ای خوندوم و بدون هیچ حرفی رد شدم. نیم ساعت بعد داشتم میرفتم که دیدم بنده خدا پیاده داره میره . بوق زدم سوار ماشین شد. یه آدم حدود 45 ساله با موهای سفید. به خودم جرات دادم و پرسیدم که چه نسبتی باهاش داره. همینطوری که داشت گریه میکرد گفت پسرمه، 15 سالش بود دو ماه پیش مرده، سرطان داشت، خیلی درد و عذاب کشید. اینا رو یه جوری میگفت که آدم جیگرش کباب میشد. میگفت راحت شد، اینو همه میگن، ولی دل من طاقت نمیاره آخه من چه جوری تحمل کنم، الان هم زنم فکر میکنه رفتم سرکار. میرم ولی دلم اینجاست، نمیدونم چه جوری میشه که یه دفعه میبینم اینجام، دست خودم که نیست.

این اولین باری تو زندگیم بود که درموندگی یه فردی رو میدیدم که نمیتونستم درکش کنم، هرچند که بعداً افراد دیگه‌ای رو دیدم ولی اون دفعه اول یه حس دیگه‌ای داشت.

 

- عجب مقدمه‌ای شد برای گفتن این جمله که هر دو تا حالت برای منم پیش اومد. تازه هر دو تاشون رو هفته پیش درکشون کردم. عجب دردیه .....

یادم که میاد تنم میلرزه. اما جریانش رو بنویسم بهتره، امروز که نه، فکر کنم بهتره صبر کنم تا آرامشم بیشتر بشه، تا بعد.

نظرات 2 + ارسال نظر
روزهای بی خاطره یکشنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 18:08 http://greatmemorial.blogspot.com

چی شده؟!!!!!!!!!!! چرا همینطوری ول کردی رفتی و ننوشتی؟! خوبی؟! :((

مریم شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 18:58 http://hibernate.persianblog.com

:|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد