قسمت

 

اولش می‌خواستم یه شرح کامل همراه با کلیه جزئیات از اتفاقات افتاده تو این مدت بدم که مثل اون فیلم و عکسی که با موبایلم ازش گرفتم همیشه جلو چشمم باشه، اما نمیدونم چرا دیگه حوصله اینکار رو ندارم.

کل قضیه این بود که 9 ماه انتظار و برنامه‌ریزی و چشم انتظاری بعد از 3 روز دود شد و به‌هوا رفت. 3 روز از بدنیا اومدن نوید نگذشته بود که نمیدونم چی شد که از دنیا رفت.

 

خلاصه تو اون دوران که ما فکر دعوت و جشن گرفتن و... اینجور مسائل بودیم با این حقیقت تلخ که اصلاً انتظارش رو نداشتیم مواجه شدیم.

 دیگه بدنم میلرزه از یادآوری اون روز تو بیمارستان که هاج و واج داشتم نگاهش میکردم و جلوی چشمم داشت جون میکند و من هم کاری نمیتونستم کنم، دیگه از کلمه تو پدرشی و تصمیم رو تو میگیری حالم بهم میخوره، اینو اون موقع دکترش به من میگفت که بیا منتقلش کنیم به یه بیمارستان دیگه. هی سئوال میکردم احتمال زنده موندش با این انتقال چند درصده جوابش یک درصد بود و موقع جواب به سئوال چند درصد احتمال سالم بودن در صورت زنده بودن، مثل بز بهم نگاه میکرد و هیچ جوابی نمیداد. هی میرفت تو اتاق و میومد و میگفت تو پدرشی تصمیم بگیر. عجب عذابی میکشه آدم موقع اینجور تصمیم گرفتنها، تنها کاری که میتونستم کنم  مشورت با خانمم بود و بعد هم با هم تصمیم گرفتیم که انتقالش ندیم. من این همه تو زندگیم امضاء کردم ولی زیر اون برگه رو امضاء کردن، سخت ترین امضاء زندگیم بود.

 یاد نگاههای مردم که اونروز برای ملاقات مریضاشون اومده بودن و همدردیشون و نگاههایی که از اون به ‌من احساس ترحم دست میداد متنفرم.

از یادآوری اون شب که رفتیم خونه و همه اومده بودن و سکوت اون شب و هر کسی که برای خودش یه گوشه گریه میکرد و...  دلداری همه دوستان و آشناها و شنیدن مشکلات افرادی که اونا میشناسن که بچه علیل  دارن و شاید خیرش تو رفتن بوده  و درموندگی خودم  موقع شنیدن این حرفها حالم شدیداً بهم میخوره. من نفهمیدم که همه این آشناها و دوستان، این همه بچه ناقص و علیل میشناختن و تا حالا هیچی نمیگفتن!!

 

 شاید بهترین پیام کوتاه برای من این بود که دوستی فرستاد که: عمرش به دنیا نبود ولی در این هم حکمتیست ....

اگه قبل از این میشنیدم که یکی میگفت برای کسی این مشکل پیش اومده میگفتم زندگی یعنی همین و مگه چی شده، دنیا که به آخر نرسیده  ولی از این به بعد در هیچ موردی برای هیچ کسی قضاوتی نمیکنم، شاید خدا میخواست یه جوری حالیم کنه همه چی واقعاً دست خودشه، چیزی که همه ما آدمها زود از یادمون میره و ازش غافل میشیم. دیشب که با خانمم صحبت میکردم به این نتیجه رسیدیم که این مسئله خواهی نخواهی یه نقطه عطف تو زندگیمون شده و باعث شد خیلی چیزها رو دوباره معنی کنیم و بفهمیم.

 

شاید برای فهمیدن یه سری مسائل آدم باید تاوان سنگینی بده که...

 

نظرات 7 + ارسال نظر
کاپیتان بدون هواپیما جمعه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:49 http://captainos.blogspot.com

از صمیم قلبم متاسفم
شدیداْ ناراحت شدم ... یک لحظه نفهمیدم و حس کردم که جای شما هستم وقتی به خودم اومدم نای نوشتن هم نداشتم ولی خواستم از خدا بخوام که بهتون این قدرت رو بده که بتونی باهاش کنار بیای ...

[ بدون نام ] جمعه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:50

پدر بزرگوار سلام. اولین باری هست که وبلاگتون رو خوندم و متاسفانه این اولین دیدار بسیار ناگوار بود. من هیچ وقت جای شما نبودم و به همین دلیل امکان اینکه درکتون کنم وجود نداره اون چیزی که من باب تسلی دادن به ذهنم می رسه این هست که بگم به نوزادانی فکر کنید که در گذشته،‌ حال و آینده گرفتار تیغ و گلوله ظلم و استبداد شدند و خواهند شد. به جنین هایی فکر کنید که از سر ظلم سقط شدند و خواهند شد. قطعا شما الان بهتر از هر کسی می تونید علی ابن ابی طالب رو درک کنید،‌ حسین ابن علی رو درک کنید،‌ پدر صدها و هزاران جنین و شیرخواره ای رو که در سراسر دنیا به ناحق و براثر خودکامگی دولت ها فرزندانشون رو از دست می دن درک کنید. صمیمانه برای شما و همسر محترمتون آرزوی صبر دارم.

مهسا جمعه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 13:05

من همیشه تو اینطور مواقع نمی تونم هیچی بگم فقط متاسفم

روزهای بی خاطره شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 00:04 http://greatmemorial.blogspot.com

محسن جان هنوز نمی تونم هیچی بگم! فقط بغض می کنم. ولی اینو می دونم که خداوند خیلی بزرگه و مهربونیش بی انتها. خودش بهتون کمک میکنه و صبر می ده. هوای خانومت داشته باش. خیلی بیشتر از گذشته.

مریم شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 18:54 http://hibernate.persianblog.com

من هم حرفی جز اینکه متاسفم ندارم. امیدوارم شما و خانومتون بتونید این موضوع رو بپذیرید و باهاش کنار بیاید.

پلنگ زخمی دوشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 23:11 http://palangezakhmi.blogfa.com/

واقعا متاسفم.

کاپیتان بدون هواپیما جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 13:16 http://captainos.blogspot.com

محسن جان سلام
امیدوارم که گذر زمان تونسته باشه بهتون کمکی کرده باشه
بی صبرانه منتظرم که بنویسی ٬ از خودت از زندگی و اینکه این روز ها رو چطور میگذرونید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد