آبگرم محلات

یکی از عادتها و مرضهای عجیب من اینه که همیشه دوست دارم یه کارایی بکنم که بزرگترها همیشه دعام کنن. تا مادربزرگم زنده بود همیشه به یه بهونه‌ای براش یه کاری میکردم، جاهایی هم که بهم هیچ ربطی نداشت برای لوس کردن، خودم رو یه جوری قاطی میکردم، هر جا میرفتم براش سوغاتی میگرفتم و عیدی براش میخریدم و خلاصه .... اونم کلی منو دعا میکرد. چه حالی میداد وقتی هر جا میرفت ازم تعریف میکرد، حالا که درست فکر میکنم، میبینم خودم بیشتر از اون حال میکردم!

 

بعد از اون خدا بیامرز شروع کردم به مامانم حال دادن و حداقل سالی یه مسافرت با هم میریم و کلی با هم حال میکنیم. حالا هر جا که شده، همدان، اصفهان، مشهد، مکه، چالوس، لاهیجان و...... امسال دیدم غیر مستقیم هوای آبگرم محلات رو داره و قرار شد تو تعطیلات تابستونی شرکت ببرمش اونجا. ایندفعه قرار شد که با خودمون هیچی جز لباس و ملافه برای رو تخت هتل و آب و میوه برای تو راه بر نداریم.

تو این منطقه کویری فقط یه هتل به اسم هتل آبگرم وابسته به سازمان ایرانگردی و جهانگردی وجود داره که نسبتاً ترو تمیزه، روز اول دوبار رفت تو آبگرم. ناهار رو تو هتل خوردیم و شب هم رفتیم خود شهر محلات و شام هم تو یکی از بهترین کبابیهای شهر یعنی کبابی پرویز. شب که برگشتیم کلی دعام کرد و منم کلی حال کردم .

 

ماجرای جالب مسافرتمون از روز دوم شروع شد که برای صبحونه رفتیم رستوران هتل، شروع به صبحونه خوردن کردیم و من داشتم برای اون چایی میریختم و اون بنده خدا اومد فنجون رو از روی میز برداره که یه دفعه رو میزی هم با فنجون بلند شد و یه منظره چندش آور از یه آدامس کش اومده، از یه طرف چسبیده به فنجون و از یه طرف به رو میزی، بوجود اومد. مسئول اونجارو صدا کردیم و عذرخواهی کرد و یه میز دیگه برامون چید، مامان هم کلی رفت رو منبر که بابا یه پیک نیک بر میداشتیم و خودمون غذا درست میکردیم  بهتر بود.

 این گذشت تا بعد از آبگرم رفتن مامانم راه افتادیم سمت قم. اونجا زیارتی کردیم و ساعت یک اومدیم بیرون و قرار شد ناهار بریم مجتمع رفاهی و توریستی مهتاب تو اتوبان تهران- قم که همیشه خدا شلوغه و جای سوزن هم انداختن نداره. قرار شد ناهار بریم قسمت FAST FOOD  و ساندویچ و پیتزا بخوریم.

 

من رفتم سالاد و سیب زمینی و نوشابه و پیتزا و ساندویچ سفارش دادم و بعد از آماده شدن مشغول صحبت و خوردن غذا شدیم. یه چند دقیقه‌ای نگذشته بود که مامانم داد زد مواظب‌باش و با دست رو پیتزای منو نشون داد. دقت کردم دیدم یه مگس کباب شده رو پیتزا چسبیده. یه احساس بد خاصی به من دست داد، از اون احساسهایی که تو چین و ژاپن بهم دست داده بود، یه دل بهم خوردگی عجیب، مگس بدبخت بدجوری کباب شده بود و جنازه‌اش رو غذا خودنمایی میکرد. گیج شده بودم، نمیدونم چرا احساس میکردم تحقیر شدم. رفتم جلو پیشخوان و سرو صدا کردم و مسئول رستوران رو خواستم یه جوون خیلی مودب اومد جلو بردمش و پیتزا رو نشونش دادم، من خیلی عصبانی شده بودم و بلند بلند صحبت میکردم اونم مثل ژاپنیها هی جلوم خم و راست میشد و عذرخواهی میکرد. میز رو کلاً جمع کردن و دوباره غذا آوردن. دعوت کرد برم آشپزخونه رو ببینم ، منم که احساس تحقیر و گیجی میکردم، رفتم اونجا. انصافاً همه چی تمیز و اصولی بود همه کارگرها هم دستکش داشتن و طرف هی عذرخواهی میکرد که این مورد غیر قابل پیشگیری بوده و هر چی شما بگید من انجام میدم و .... . از آشپزخونه اومدم بیرون، بدجوری حالم گرفته شده بود.

 

به مامانم اشاره کردم که بلند شو بریم. طرف هی دنبالمون میومد و عذرخواهی میکرد. سوار ماشین شدم و تا تهران اصلاً صحبت نکردم. نزدیک تهران مامانم فقط گفت امروز از صبح سر غذاخوردن بد شانسی آوردیم. همه‌اش تو فکر این بودم که بهترین کاری که در این وضعیت باید و میتونستم انجام بدم چی بوده؟

 

نظرات 5 + ارسال نظر
روزهای بی خاطره دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 17:56 http://greatmemorial.blogspot.com

اولا که پیتزای بیرون بدون مگس و جک و جونور و این چیزا که اصلا پیتزا نیست! مزه ش به همین چیزاشه دیگه! شماها چقدر سوسول تشریف دارید!! ;))
دوم اینکه خیلی سخت می گیری! آدم تو هر شرایطی می تونه از موقعیتی که توش قرار داره لذت ببره. اینایی که تو گفتی اتفاق خاصی نبودن که بخوان حالت رو بگیرن یا اعصابت رو خورد کنن! اگه تو یه جور دیگه با این مسئله برخورد می کردی مامانت هم کوتاه میومد و دیگه الان نمی گفتی بهترین کاری که در این وضعیت باید و میتونستم انجام بدم چی بوده؟

سوم اینکه خداوند صبر جمیل به خانومت اعطا کناد!!!!! ;)))

هلال چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 13:25 http://tabib111.blogfa.com

اول اینکه این توجهت به خانواده ،خیلی ارزشمنده
دوم اینکه ، آسون بگیری آسون هم می گذره...

حسام چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 23:33

با با ما که با هم تو مالزی .....بهداشتی اون گارسون رو تو بشقاب گذاشته بود خوردیم. یادته

ندا سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 19:31

من با اعتراضتون کاملا موافقم.بر عکس روال ما ایرانی هاست که فقط بلدیم در نا مربوط ترین جا ها غر غر کنیم ولی با لحنتون نه. من خودم آدم خونسردی تو این بر خوردا نبودم ولی یه دفعه متوجه شدم وقتی با داد و فریاد اعتراض میکنم هم روال کار همیشه از دستم خارج می شه هم خودم رو به شکل یه دلقک در میارم!

[ بدون نام ] یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 15:51

کلی خندیدم.باحال بود.مواضب خودت باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد