بهشت تو جهنم

تو قسمتی که من کار میکنم دو تا آبدارچی داریم، یکی جوون که فقط چند سالی از من بزرگتره و 3 تا بچه داره که بزرگترینشون دوم راهنمائیه و یکی دیگه که حدود پنجاه سالشه. اونم سه تا بچه داره که بزرگترینشون بعد تموم کردن دانشگاه پنج ساله برای زندگی رفته هلند. اینا همیشه میخندن و تو قسمت ما که همه برا خودشون ادعا دارن و کلی امر و نهی میکنن و کلی ارباب رجوع داریم، هم به کل واحدها سرویس میدن و هم همه جا رو تمیزمیکنن. یه مدتی رفته بودم تو نخ این دو تا، که چطور با این همه مشکل میخندن و اصلاْ ناراحت نیستن. تو واحد با من از همه بهترن و میگن اینجا از همه جا منظمتره چون اگه مهمون ناهاری داشته باشی قبلاً هماهنگ میکنی و به هیچکی تو این واحد اجازه نمیدی بهمون زور بگه و همیشه به هر روشی کلی تحویلمون میگیری( البته اینا رو تو ظاهر خودشون میگن).

تو این سه سال که من اینجام، بندرت دیدم که وقت بیکاری داشته باشن و همش دارن راه میرن، تا ساعت چهار چایی میدن و پذیرایی میکنن و از اون به بعد نظافت.

 

با اولی به روز که سرش خلوت بود و برام چایی آورد به یه بهونه ای سر صحبت رو باز کردم و یه جوری بحث رو کشوندم به زندگی خونوادگیش و ..... کلی زبون انگلیسی بلده  راحت صحبت میکنه و تو کمترین فرصتی که روزها پیدا میکنه تونسته کامپیوتر یاد بگیره و عاشق خونواده یا بعبارت دیگه دیوونه بچه‌هاش. کلی برای تربیتشون رفته کتاب خونده، براشون با این همه خستگی روزانه وقت بازی گذاشته و به درسشون میرسه . آقا یه چیزائی برای تربیت بجه میگفت که من کم آوردم. لامصب چه احساس  تعلق و دلسوزیٍ داشت نسبت به همکارش، میگفت من سعی میکنم  کارا رو یه جور تقسیم کنم که اون کمتر راه بره  چون  مریضه و پاش ناراحته،  روح خیلی بزرگی داشت خیلی احساس کوچیکی کردم. بسختی تونسته یه کامپیوتر قدیمی برای بچه هاش جمع کنه و براشون هر چی روزا یاد میگیره شبا میره میگه !!

    

اما این دومی رو امروز به حرف گرفتم.  تعارفش کردم که بشینه و نشست و شروع کرد به صحبت کردن، پنج دقیقه نگذشته بود که اولی در رو باز کرد و دید که این پیش من نشسته، خندید و گفت نسکافه بیارم. لحنش بنظرم یکم با طعنه قاطی بود که بابا تو که همه مهمونات رو پذیرای میکنی اینو قابل ندونستی! نمیدونم شاید من حساس شده بودم، خندیدم و گفتم زحمتشو بکشی ممنون میشم.  تو یه کارخونه قبلاً  15 سال کار میکرده، که صاحب کارخونه از اون و پسرش خوشش اومده و گفته من این پسرتو باید بفرستم خارج . میگه اول فکر میکردم شوخی میکنه ولی جدی این کار رو کرد، خودش رفت کانادا و پسر منو فرستاد هلند پیش دامادش. پسرم اونجا به پشتیبونی دامادش اقامت گرفته و کار میکنه و برام 19000 یورو فرستاده که خونه باهاش خریدم و خرج دانشگاه دخترم رو میفرسته و همیشه نگران ما هستش که تو اون مملکت شما چطور زندگی میکنید! حالا امسال تا عید باز نشسته میشم و سال دیگه با بچه‌هام  میرم هلند پیش پسرم، که اگه تونستیم  همونجا زندگی کنیم. چه برقی میزد چشماش وقتی از بچه اش و قدر شناسیش صحبت میکرد، یه جور خاصی با حرارت و خوشحالی صحبت میکرد که من نمونه اش رو بندرت تا حالا دیدم.

 

تو ماشین موقع برگشتن داشتم فکر میکردم این دو تا چه دنیای قشنگی برا خودشون درست کردن، دنیایی که امثال ماها که تو جامعه کم هم نیستن، نتونستیم برا خودمون درست کنیم. اولی تموم عشقش به خونواده و بچه هاشٍ و دومی قدردان زحمات  پسر بزرگش و خوشحال رسیدن به اون. نه دغدغه دموکراسی رو دارن، نه نگران آزادی هستن و نه به سیاست و انرژی اتمی کاری دارن، نه با بستن شرق ناراحت میشن و نه ..... در واقع برای چیزایی که قدرت تغییرشون رو ندارن ناراحت نمیشن و غصه نمیخورن!!

 این رمز همیشه خوشحال بودنشونه ، من تو این سه سال اینا رو هیچوقت ناراحت و کم حوصله و عصبی ندیدم.

دور و بر ما با یه کم دقت آدمهای جالبی پیدا میشن، با یه بهشتی که برای خودشون درست کردن تو این جهنمی که ما برای خودمون درست کردیم.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
روزهای بی خاطره یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 21:53 http://greatmemorial.blogspot.com

مطمئنی به اون اولیه میشه گفت جوون؟!!! آخه کسی که از تو چند سال بزرگتر باشه که دیگه میانسال هم نیست چه برسه به جوون ;))
ولی حالا از جدی گذشته یعنی تو میگی هر کی به آونچه اطرافش میگذره فکر نکنه آدم خوشبختیه؟! من فکر نکنم کسی به غیر از همین مردم عادی قدرت تغییر داشته باشه! تاریخ چیزی غیر از اینه؟!

سلام
نظر من اینه که اگه انسان از چیزائی که داره بتونه لذت ببره موفقه و اگه فقط به چیزهائی که نمیتونه تغییرش بده فکر کنه زندگی عادیش هم بهم میخوره .در واقع اگه انسان با چیزهایی که داره احساس خوشبختی نکنه هرگز با چیزهائی که بدست میاره این احساس توش بوجود نمیاد.

حسام چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:42

ما با همین ۳ تا که داریم احساس خوشبختی می کنیم!!!!!!!

مریم چهارشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:36 http://hibernte.persianblog.com

من کم آوردم ! خیلی حرفه که یه آبدارچی اینقدر به اینکه خودش زبان و کامپیوتر یاد بگیره و به بچه هایش یاد بده اهمیت بده و برای تربیت بچه هایش کتاب بحونه ! کلی آدم های با تحصیلات و اونایی که خیلی ادعای با فرهنگی شون میشه از این کارا نمیکنن !
چه آدم های جالبی باید باشن! فکر کنم من الآن احساس کوچیکی کردم و مزخرفی!!! :-|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد