آلفرد نوبل بنیانگذار جایزه جهانی صلح پس از درگذشت برادرش ، یک روزنامه خرید تا ببیند درباره وی چه نوشتهاند. اشتباه وحشتناکی رخ دادهبود که آلفرد را سخت شگفتزده کرد. روزنامهنگار، آلفرد نوبل را به جای برادر گرفته و آگهی یادبود درگذشت او را چنین نوشته بود: آلفرد در جوانی موفق به کشف دینامیت گردید و امیدوار بود که در صنعت و بیرون آوردن کانی ها سودمند باشد. آگهی یادبود،با انتقاد ازماده خطرناکی گفتگو میکرد که میتواند کشتار و تخریب فراوانی در جهان راه بیندازد. نوبل در خود فرو رفت ،زیرا مایل بود تا در آینده فردی صلح دوست قلمداد شود. بیدرنگ دریافت که آگهی یادبود مرگش را خودش باید بنویسد و با دگرگون کردن بنیان زندگیش چنین کرد.
امروزه با اطمینان میتوان گفت که از نام آلفرد نوبل به خاطر هدیه ارزنده اش به گسترش صلح، بیش از هر کار دیگری که در زندگی انجام داده است، یاد می شود.
زندگی از آن شماست، خودتان باید طرح آن را بریزید، همان گونه که میخواهید !
(برگرفته از کتاب مدیریت قلبها نوشته کن بلانچارد)
تا حالا شده که ندونید باید چکار کنید و حتی از زندگیتون چی میخواهید؟ هی برید سراغ کتابهای روانشناسی و هی زندگی خودتون را ببرید تو اون قالبها و سعی کنید همیشه نیمه پر لیوان را ببینید و زاویه دیدخودتون را به زندگی عوض کنید و یکی دو روزی حالتون خوب باشه و بعد دوباره همون احساس قبلی با شدت بیشتر سراغتون بیاد؟
بعد چند سال از تموم شدن دانشگاه و قاطی بازار کار شدن، با یه نگاه به دور و برخودم دیدم که دوستام یا رفتن خارج یا دارن مراحل آخر مهاجرت را طی میکنن و یا دسته سوم درست عین خودم به نهیلیسم و پوچی کامل رسیدن. هر موقع تو دانشگاه و جمعهای خودمونی صحبت میکردیم همش سعی میکردم که اونها را قانع کنم که تو این کشور موندن و سعی در درست کردنش بهتر از فرار به اسم مهاجرت است، هی میگفتم که بابا ما با این فرهنگ بزرگ شدیم ، ما مردم شرقی با فرهنگ اونا غریبه هستیم و چیزهای زیادی برای موندن تو این کشور و دوست داشتنش وجود داره و تازه نشونه های تغییر و منطقی فکر کردن بعد ازتموم شدن جنگ تو دولتمردان بوجود اومده و داره درست میشه این اصلاح یه پدیده ناگهانی و یه شبه نیست ما باید صبر کنیم و منتظر باشیم و......
حالا که فکر میکنم میبینم که همش فکر بیخودی بود، اونایی که برای تموم مردم جهان برنامه دارن و کلی متفکر تو سازمانهاشون جمع کردن برنامه کشور ما را هم اینجوری نوشتن که فکر کنیم داریم جهان را تغییر میدیم و استکبار جهانی را نابود میکنیم و هر روز داره فرهنگمون و افتخار به ایرانی بودنمون سیر صعودی طی میکنه و این اواخر هم زمینه ظهور را فراهم میکنیم و راه سعادت را ما پیدا کردیم و همه مردم جهان دارن اشتباه میکنن و .......
یه احساس ناامیدی و سرخوردگی که به اذعان همه روانشناسها خیلی خطرناکه تو تموم مردم بوجود اومده. به نسل جدید که نگاه میکنی میبینی به برکت ماهواره و اینترنت و سایر وسایل دهکده جهانی خیلی زودتر به وضعیت ما دچار شده اند. چند روزه فکر میکنم ساختار جامعه و عملکرد مسئولین ما طوری ساخته و برنامه ریزی شده که آگاهانه این وضعیت تشدید بشه، یه روز به بهانه رانندگی و یه روز مراجعه به ادارات و بیمارستانها ( خدا قسمت کسی نکنه ) یه روز دیدن جنازه ها و کشته های ناشی از تصادفات جاده ای و یه روز انفجار قطار و یه روز سقوط هواپیما و.....
خارج کشور که میری میبینی که وضع مالی مردمشون از ماها معمولا خرابتره ولی آرامش عجیبی دارن و با این بدبختیشون از زندگیشون دارن کاملاً لذت میبرن، مردم ژاپن و مالزی و چین و هند و دبی و عربستان اکثراً از ما بدبختر هستن ولی خیلی با آرامش و خیال راحت زندگی میکنن، اونوقت ما همه چی داریم و اصلی ترین چیز زندگی را نداریم ...
نه چی گفتم باید مثبت فکر کرد باید موند وساخت و امیدوار بود کلمه قسمت و پیشونی نوشت را برای همین روزها تو فرهنگ ما گذاشتن دیگه.
داستان زبان انگلیسی خوندن ما ایرانیها هم حکایت عجیبی است. اول که میریم مدرسه هنوز الفبای فارسی را شروع نکرده یه کتاب عربی هم به ما میدن چون طبق سیاست رسمی آموزشی کشور آموزش زبان عربی از مهد کودک تا دانشگاه ازداشتن نون شب هم واجبتره. برای اینکه باید با زبان مذهب و قرآن آشنا بشیم تا عاقبت بخیرشیم مگه ما مسلمون نیستیم ( بر منکرش لعنت ). شروع دوره راهنمایی هم مصادف میشه با آموزش یه زبان دیگه که اونم سرسری تو مدرسه یاد میدن برای اینکه مثلاً فرهنگ غنی ایرانی را به بقیه معرفی کنیم و دینمون رو برای کفار خدا نشناس و بی ایمان تبلیغ کنیم. تا اینجا قضیه تو فکرمون اینه که بابا زبون خارجی اولی رو یاد می گیریم تا آخرت خودمون رو آباد کنیم و زبون دوم را برای عاقبت بخیر کردن بقیه مردم، حالا به اینکه چقدر عمقی یاد میدن و چه اثری تو زندگی دنیامون داره بگذریم .
دبیرستان که تموم میشه و با هزارتا نذر و صلوات میریم دانشگاه تازه میفهمیم ای بابا اون زبون خارجی اول را بی خیال چون این دفعه نه بدرد دنیامون میخوره نه بدرد آخرتمون و حسرت از یه عمر صرف و نحو خوندن که زوری دوست داشتن تو ذهنمون کنن بابا فارسی و عربی ریشه مشترک دارن و ما باید صرف کردن ضرب ،ضربا ، ضربوا و..... را بلد باشیم تا اصلاً بتونیم زندگی کنیم و تازه کاملترین زبون دنیا رو یاد بگیریم.بزرگتر که میشیم می فهمیم درسته اسلام و مسلمانها مشوق علم بودن ولی حسرت و درد و دریغ از یه کتاب یا مقاله علمی بزبون عربی و ای دریغ و افسوس که زبون خارجی دوم را که برای دیگرون یاد می گرفتیم بلد بودنش از هر چیزی تو زندگی واجبتره. چون این زبون رسمی دنیاست و همه جهان مثل دلار اونو به رسمیت می شناسن و تازه یه ایرانی و حتی عرب اگه بخواد یه کتاب یا مقاله معروف بنویسه و تو جهان منتشرکنه باید به این زبون بنویسه. بعد آدم وقتی تو خیابون میاد میبینه همه رفتن تو فکر دنیا و هیچکس آموزشگاه زبان عربی تاسیس نمیکنه و تا دلت بخواد آموزشگاه زبان انگلیسی و تدریس خصوصی و نیمه خصوصی و عمومی و...... من که تا به این سن و سال رسیدم و با داشتن اینهمه رفیق اعم از کارگر و عمله و دکتر و مهندس تا حالا ندیدم هیچکس سیاست رسمی آموزشی کشور رو دنبال کنه و عربی یاد بگیره. امروز داشتم به این فکر میکردم که استعمارهر جایی که رفت و غارت کرد یه چیز براشون گذاشت یه جا فرهنگ نظم وترتیبش، مثلاً برای عربهای حاشیه خلیج فارس که وقتی آدم میره ازایرانی بودن وخر تو خر و بی نظم بودن کشورش خجالت میکشه و یه جا زبونش رو مثلاً برای همین هندیها، که از برکت زبان انگلیسی شده قطب نرم افزار جهان و دومین صادر کننده نرم افزار، اماتو طول تاریخ همه ما رو استثمار کردن و آخرش چیزی بهمون ندادن که هیچ، تازه باعث شدن خودمون رو هم گم کنیم.
القصه من بعد از تموم شدن دانشگاه و چند سال کار و چند تا مسافرت برای سومین بار به این نتیجه رسیدم که باید دوباره برم زبان انگلیسی بخونم و دیگه حسرت عمر تلف شده را نخورم و شروع کردم شما هم تا دیر نشده شروع کنید که با دونستن این زبون هم دنیا رو دارید وهم آخرت را.
اینم نصیحت پسر دایی ما که امسال تازه دانشجو شده و با SMS فرستاده :
"GODISNOWHERE"
This can be read as "GOD IS NO WHRER"
OR "GOD IS NOW HERE".
Everything in life depends on how you look at them.
Then ( Always Think Positive).
یه روز یه مرد روسی داشته کنار ساحل قدم میزده که یه شیشه دربسته پیدا میکنه. در شیشه را که باز میکنه یه پری ازش خارج میشه، به مرد تعظیم میکنه و کلی تشکر که باعث آزادی من شدی و من کلی کار عقب مونده دارم و باید زود برم اما میتونم یه آرزوی تو رو برآورده کنم. مرد شروع به فکر کردن میکنه، اما یه دفعه پری میگه یادم رفت بهت بگم که تو هر چی آرزو کنی من دو برابرش رو برای همسایه تو انجام میدم. مرد شروع به آه و ناله و گریه و زاری میکنه که من تو رو نجات دادم به همسایه من چه ربطی داره. پری میگه شرطش اینه و هیچ راهی هم نداره.
مرد هم که میبینه التماس و گریه و زاری فایده ای نداره و هیچ چاره ای هم نیست میگه باشه یه چشم من رو کور کن.
امروز تو شرکت داشتم موردی را بررسی میکردم دیدم تعداد روسهای ایران هم خیلی زیاد شده. داشتم شباهت طرز فکر کمونیستی را با جامعه اسلامی خودمون پیدا میکردم، شباهت این دو جامعه خیلی هم کم نیست.
حکایت زندگی ما ایرانیها هم شده مثل سرانجام و آخرت یزید. مثل اینکه ما زائیده شدیم که نه تنها مشکلات مسلمین جهان بلکه همه مشکلات بشریت را با تموم ابعاد و اندازه حل و فصل کنیم. یه روز تو فکر مردم فلسطین هستیم که خودشون میگن ما داریم صلح میکنیم و ازما دفاع نکنید، ما میگیم خرا حواستون نیست اشتباه میکنید، مردم عراق و افغانستان از آمریکائیها دعوت کردن و فداشون میشن ما میگیم هنوز گرمید و حواستون نیست، تازه جنگ ایرباس و بوئینگ هم که شروع میشه روزنامه ها و رسانه ملی! ما یه جوری از A380 ایرباس طرفداری میکنن که انگار این هواپیما توسط متخصصین متعهد ما تو دانشگاه یا صنایع هوایی یا توسط جهاد سازندگی ایران ساخته شده و اینجوری یه مشت محکم به دهن بوئینگ و نهایتاً آمریکا زدیم. همه چیزمون حتی غذا خوردن و ورزش رو هم سیاسی کردیم و دائم تنش سیاسی تو دنیا را به زندگی همه مردم جامعه منتقل میکنیم. خلاصه زندگی ما شده زندگی حسن غصه خور داستان عموی مامانم که پیرمرد همیشه نقل میکرد که: در قدیم یه نفر بود که بهش میگفتن حسن غصه خور. که بعد از کلی نصیحت برای غصه نخوردن و فکر کردن یه روز به زنش با صدای بلند میگه خانم امشب یه غذای درست و حسابی درست کن که امشب میخوام بدون غصه غذا بخورم. همسایه ناکس اون این حرف رو میشنوه و میگه فکر کردی دهنت رو سرویس میکنم. شب قبل از شام میره خونه حسن غصه خور و میگه خبرتازه را داری که توی بلخ یه خر بدنیا اومده که دم نداره، بعد بلند میشه و میره خونش. حسن شروع میکنه به غصه خوردن ودست پشت دست زدن. زنش میگه آخه مرد این خره تو بلخ به دنیا اومده چه ربطی به اینجا داره ؟ حسن قصه هم میگه اگه یه روز یه نفر این خر رو خرید و اینجا آورد و بارش کرد و بارون هم گرفت و جلوی خونه ما خر افتاد تو جوب ما کجاش رو بگیریم و درش بیاریم!
با این روش کجا میریم .دیروز یه دوستی می گفت: به ما شادی کردن را یاد ندادن و غصه خوردن و ناراحتی را کامل از بچگی یاد دادن. اگه به یه ایرانی پونصدهزارتومان بدن تا یه مجلس شادی راه بندازه گیج میشه و حداکثر یه کم خوراکی و میوه میخره و اگه پنج هزارتومن بهش بدن تا یه مجلس عزاداری راه بندازه یه مجلس توپ راه می اندازه با دکور صحنه و پذیرایی کامل و تازه پول هم اضافی میاره.
من که هر چی فکر کردم تا یه بی تفاوتی تو چیزایی که تو کشورخودم (نه خارج از کشور و مربوط به مسلمین جهان) میبینم و نمیتونم تغییرش بدم تو خودم بوجود بیارم وبا بی خیالی راحت زندگی کنم نتونستم، مثل اینکه دوباره باید شروع به تلاش کنم.