زندگی

حکایت زندگی ما ایرانیها هم شده مثل سرانجام و آخرت یزید. مثل اینکه ما زائیده شدیم که نه تنها مشکلات مسلمین جهان بلکه همه مشکلات بشریت را با تموم ابعاد و اندازه حل و فصل کنیم. یه روز تو فکر مردم فلسطین هستیم که خودشون میگن ما داریم صلح می‌کنیم و ازما دفاع نکنید، ما میگیم خرا حواستون نیست اشتباه می‌کنید، مردم عراق و افغانستان از آمریکائیها دعوت کردن و فداشون می‌شن ما می‌گیم هنوز گرمید و حواستون نیست، تازه  جنگ ایرباس و بوئینگ هم که شروع میشه روزنامه ها و رسانه ملی! ما یه جوری از A380   ایرباس طرفداری می‌کنن که انگار این هواپیما توسط متخصصین متعهد ما تو دانشگاه یا صنایع هوایی یا توسط جهاد سازندگی  ایران  ساخته شده و اینجوری یه مشت محکم به دهن  بوئینگ و نهایتاً آمریکا زدیم. همه چیزمون حتی غذا خوردن و ورزش رو هم سیاسی کردیم و دائم تنش سیاسی تو دنیا را به  زندگی همه مردم جامعه منتقل می‌کنیم. خلاصه زندگی ما شده زندگی حسن غصه خور داستان عموی مامانم که پیرمرد همیشه نقل می‌کرد که: در قدیم یه نفر بود که بهش می‌گفتن حسن غصه خور. که بعد از کلی نصیحت برای غصه نخوردن  و فکر کردن یه روز به زنش با صدای بلند میگه خانم امشب یه غذای درست و حسابی درست کن که امشب می‌خوام بدون غصه غذا بخورم. همسایه ناکس اون این حرف رو می‌شنوه و می‌گه فکر کردی دهنت رو سرویس می‌کنم. شب قبل از شام می‌ره خونه حسن غصه خور و میگه خبرتازه را داری که توی  بلخ یه خر بدنیا اومده که دم نداره، بعد بلند میشه و می‌ره خونش. حسن شروع میکنه به غصه خوردن ودست پشت دست زدن. زنش میگه آخه مرد این خره تو بلخ به دنیا اومده چه ربطی به اینجا داره ؟ حسن قصه هم میگه اگه یه روز یه نفر این خر رو خرید و اینجا آورد و بارش کرد و بارون هم گرفت و جلوی خونه ما خر افتاد تو جوب ما کجاش رو بگیریم و درش بیاریم!

با این روش کجا میریم .دیروز یه دوستی می گفت: به ما شادی کردن را یاد ندادن و غصه خوردن و ناراحتی را کامل از بچگی یاد دادن. اگه به یه ایرانی پونصدهزارتومان بدن تا یه مجلس شادی راه بندازه گیج میشه و حداکثر یه کم خوراکی  و میوه می‌خره و اگه پنج هزارتومن بهش بدن تا یه مجلس عزاداری راه بندازه  یه مجلس توپ راه می اندازه با دکور صحنه و پذیرایی کامل و تازه پول  هم اضافی میاره.

 من که هر چی فکر کردم تا یه بی تفاوتی تو چیزایی که تو کشورخودم (نه خارج از کشور و مربوط به مسلمین جهان) می‌بینم و نمی‌تونم تغییرش بدم تو خودم بوجود بیارم وبا بی خیالی راحت زندگی کنم نتونستم، مثل اینکه دوباره باید شروع به تلاش کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد