یک داستان روسی

یه روز یه مرد روسی داشته کنار ساحل قدم می‌زده که یه شیشه دربسته پیدا می‌کنه. در شیشه را که باز می‌کنه یه پری ازش خارج میشه، به مرد تعظیم میکنه و کلی تشکر که باعث آزادی من شدی و من کلی کار عقب مونده دارم و باید زود برم اما می‌تونم یه آرزوی تو رو برآورده کنم. مرد شروع به فکر کردن میکنه، اما یه دفعه پری میگه یادم رفت بهت بگم که تو هر چی آرزو کنی من دو برابرش رو برای همسایه تو انجام میدم. مرد شروع به آه و ناله و گریه و زاری میکنه که من تو رو نجات دادم به همسایه من چه ربطی داره. پری میگه شرطش اینه و هیچ راهی هم نداره.

مرد هم که می‌بینه التماس و گریه و زاری فایده ای نداره و هیچ چاره ای هم نیست میگه باشه یه چشم من رو کور کن.

امروز تو شرکت  داشتم موردی را بررسی میکردم دیدم تعداد روسهای ایران هم خیلی زیاد شده. داشتم شباهت طرز فکر کمونیستی را با جامعه اسلامی خودمون پیدا می‌کردم، شباهت این دو جامعه خیلی هم کم نیست.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
راز شنبه 21 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 01:27 http://greatmemorial.blogspot.com

متاسفانه همینطوره و روز به روز هم بدتر می شه. باید تغییر کنیم. این طوری نه دنیا رو داریم و نه آخرت رو. نا امیدی بدجوری در فضای وبلاگستان موج می زنه!!!

مریم یکشنبه 22 آبان‌ماه سال 1384 ساعت 20:23 http://hibernate.persianblog.com

:))

مجتبی پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:13

عجب داستان مختصر و مفیدی بود
حال کردم
اموزنده بود
دست مریزاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد