یه روز یه مرد روسی داشته کنار ساحل قدم میزده که یه شیشه دربسته پیدا میکنه. در شیشه را که باز میکنه یه پری ازش خارج میشه، به مرد تعظیم میکنه و کلی تشکر که باعث آزادی من شدی و من کلی کار عقب مونده دارم و باید زود برم اما میتونم یه آرزوی تو رو برآورده کنم. مرد شروع به فکر کردن میکنه، اما یه دفعه پری میگه یادم رفت بهت بگم که تو هر چی آرزو کنی من دو برابرش رو برای همسایه تو انجام میدم. مرد شروع به آه و ناله و گریه و زاری میکنه که من تو رو نجات دادم به همسایه من چه ربطی داره. پری میگه شرطش اینه و هیچ راهی هم نداره.
مرد هم که میبینه التماس و گریه و زاری فایده ای نداره و هیچ چاره ای هم نیست میگه باشه یه چشم من رو کور کن.
امروز تو شرکت داشتم موردی را بررسی میکردم دیدم تعداد روسهای ایران هم خیلی زیاد شده. داشتم شباهت طرز فکر کمونیستی را با جامعه اسلامی خودمون پیدا میکردم، شباهت این دو جامعه خیلی هم کم نیست.
متاسفانه همینطوره و روز به روز هم بدتر می شه. باید تغییر کنیم. این طوری نه دنیا رو داریم و نه آخرت رو. نا امیدی بدجوری در فضای وبلاگستان موج می زنه!!!
:))
عجب داستان مختصر و مفیدی بود
حال کردم
اموزنده بود
دست مریزاد