غیبت کبری

بالاخره این دوران غیبت کبری که بعد از یه غیبت صغری اتفاق افتاده بود، تموم شد. تجربه تازه‌ای بود زمان خیلی طولانی بود با طوفان فکری شدید. تقریباْ به اندازه تموم سالیان عمرم تو این مدت یه سال فکر کردم و خوندم و صحبت کردم و دیدم و .... 

فکر کنم حالا یه کمی بیشتر تونستم خودم و محیط دور وبرم رو بشناسم. تو این مدت هر وقت می‌تونستم یه چرخی تو وبلاگها می‌زدم و با خوندن اونا حسهای مختلفی رو تجربه می‌کردم . 

الان که فکر می‌کنم می‌بینم که از این دوره زمانی خیلی راضیم ولی می‌ترسم مثل بقیه مراحل زندگی بعداْ ازش زیاد خوشم نیاد. باید منتظر گذشت زمون شد و دید و بعداْ ارزیابی کرد. 

داش آکل

یکی از قشنگترین فیلمهای قدیمی بنظر من فیلم داش آکل با بازی بهروز وثوقی ٍ، که این روزا نمیدونم چرا تلویزیونهای اونطرف بهش گیر دادن و تقریباً هر هفته ‌یه کانال نشونش میده. اگه اصلاً وقت نداشته باشم  به هر بهونه‌ای پنج دقیقه آخرو هر جور شده میبینم تا این پاراگراف صادق هدایت رو بخونم :

 

در زندگی زخمهائیست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را حزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم …..

برهوت معرفت

 

من ذاتاً آدم کم توقعی هستم و برای کاری که برای کسی انجام بدم هیچ توقع و چشمداشتی ندارم و بیشترمن برای دوستام کار انجام دادم تا اونا برای من و هر موقع هم کسی برام کاری انجام داده خیلی زود به فکر جبران اون افتادم و یه اعتقاد دیگه‌ام اینه که مشکل من فقط به من ربط داره و خودم باید حلش کنم و نباید از کسی توقع کمکی داشته باشم ، به خاطر این خصلت به این که آدم مغروری هستم معروف شدم.

 

یه دوستی من تو موقع تحصیل پیدا کردم که تو لیسانس و فوق با هم بودیم و بعد از ازدواج بیشترین رابطه من با اون بود و به اصطلاح خونه یکی بودیم و محرم راز هم. تو آلبوم هر یکی از ماها پره از عکس مسافرتهایی که با هم رفتیم وحداقل سالی دوبار باهم یه طرفی میرفتیم و هیچوقت نمیشد که از حال هم خبر نداشته باشیم و خصوصی ترین مسائل و مشکلات زندگیمون رو بهم نگیم. رفت و آمد بی‌تکلفی با هم داشتیم که حتی به فامیلهای نزدیک دو طرف هم گسترش پیدا کرده بود، ما دیگه حتی خونه باجناق و پدرخانومش هم رفت و آمد میکردیم وخلاصه سری از هم سوا بودیم.

 

 تو این اتفاقی که حدود دو ماه پیش تو زندگیم افتاد از هیچکس توقع کمک و همدردی نداشتم هرچند که همه منو شرمنده کردن که از تک تکشون ممنونم، به هیچکس من زنگ نزدم که خبر رو بدم و اولین نفر که فهمید و خبر رو به همه داد برای تبریک زنگ زده بود که متوجه شد و همه رو تو جریان گذاشت. فقط و فقط من فردای اون روز به این دوستم یه پیام کوتاه فرستادم که هیچ خبری ازش نشد و یه چیز مثل خوره افتاد به جونم که چرا این زنگ نمیزنه و گفتم شاید این پیام کوتاه بهش نرسیده و نمیدونه چه بلایی سر من اومده، غروب بهش زنگ زدم. خیلی سرد صحبت میکرد تعجب کردم و دیدیم مثل اینکه حرفی برای گفتن نداریم و فقط یه تاکیدی کرد که مواظب خانومت باش و بعدش هم خداحافظی کردیم. فقط خانمم گفت که دوبار با خانمش صحبت کرده که دیگه حتی رغبت نداشتم بپرسم چی گفته.

 

دیگه سعی کردم بهش فکر هم نکنم، بابا من از داداشم هم هیچ توقعی نداشتم و بهش خبر ندادم نمیدونم چرا فقط  از این یه نفر تو این کره زمین به این بزرگی  توقع داشتم. خلاصه بعد از چهل روز پیداش شد. با خونواده و یه دسته گل بزرگ. هر کاری کردم نتونستم باهاش گرم بگیرم و تو یه فضای فوق‌العاده سرد نشستن و میوه خوردن و یه خورده از این تعارفهای مسخره ردو بدل شد و بعدش هم خداحافظی و دیگه هیچ. اینقدر فضا سرد بود که بعد از رفتنشون خانمم گفت چرا اینطوری بودی؟ چند هفته‌ای میشه که پنجشنبه‌ها برام یه پیام کوتاهی میفرسته و همش پیامهای فلسفی و نصیحت.

 

بدجوری اون علاقه شدیدی که بهش داشتم داره جاش‌رو با نفرت پر میکنه، تلفنی و یا حضوری که با هم صحبتی نداریم و هیچ موقع هم من جوابی به پیامهای کوتاهی که میفرسته نمیدم. خانمم میگه باید باهاش صحبت کنی و بگی که از دستش ناراحتی ولی اصلاً نمیتونم، ظاهراً اون عادت کرده پیام کوتاه بفرسته و من هم عادت کردم منتظر این پیامها باشم و هر پیامی عزمم رو برای تموم کردن همیشگی این دوستی بیشتر کنه!! به‌هر روشی هم سعی میکنم علت این رفتار اونو توجیه کنم هنوز نمیتونم فقط اینو میدونم که خیلی دلسوز و با احساسه ولی علت این کارشو نمیفهمم و از نظر من قابل توجیه نیست، شاید هم از شدت ناراحتی نمیتونه منو ببینه، ولی اینجوری هم که نمیشه آدم فقط زمان شادی بتونه دوستاش رو ببینه یا باهاشون صحبت کنه و وقت پیش اومدن مشکل بگه من طاقت دیدن این وضعیت رو ندارم. نمیدونم واقعاْ وضعیت گیج کننده‌ای شده.

 

عجب قصه‌ای شده این رفاقت ما .... با هیچ روشی نمیشه جمع و جورش کرد.

تعطیلات قبل از تابستان

 

این تعطیلی خردادماه هم هر سال یه‌جور مشکل برای آدم درست میکنه! یه سال شمال رفتیم که گیر کردن تو ترافیکش خوشی رو از دماغمون درآورد و پارسال که گیج شدیم کجا بریم و بعدش هیچ جا نرفتیم، یکشنبه امسال هم دیدیم که تو راه اتوبان کرج، مثل اینکه همه مردم همیشه در صحنه و انقلابی راه حرم رو گم کرده بودن و فکر می‌کردن که حرم به جایی مثل شمال، نقل مکان کرده و باید با سرعت زیاد خودشون رو به اونجا برسونن.

ما هم برای اینکه تو این جمعیت گم نشیم، تصمیم گرفتیم بریم مشهد. انصافاً هوا خیلی خوب بود و 4 روزی اونجا میگشتیم. دوشنبه به مشهد رسیدیم و سه شنبه رفتیم توس آرامگاه فردوسی که دیدیم ای دل غافل، اینا کل آرامگاه رو دو روز تعطیل کردن! بعدش برگشتیم الماس شرق که انصافاً با اون آبنمای قشنگش خیلی دیدنیه و3 ساعتی اونجا بودیم. بعد هم رفتیم شاندیز و مشغول خوردن شیشلیک خوشمزه و باحال اونجا شدیم. روزهای بعدش باز الماس شرق و خرید سوغاتی و طرقبه و دیزی و باغ وحش و شاهرود و .....

 

این وسطا ای به حرم هم سری زدیم. همیشه وقتی مشهد میرم یه حس دوگانگی عجیبی به سراغم میاد، ناخودآگاه یاد انسانهای اولیه و معابد قدیم که تو فیلمها نشون میدن و همینجور عالمهای دینی اون‌زمون می‌افتم و یه احساس بی‌تفاوتی بهم دست میده. آدمها رو هم که میبینم حالم بدتر میشه و اگه به خاطر خانمم نبود اصلاً دوست نداشتم برم حرم.

حکایت دینداری من هم چیز عجیبیه، هر چقدر که با خودم کلنجار میرم که عرض ارادتی کنم نمیشه، مثل یه آدمی که به موجودات عجیب غریب نگاه میکنه به همه نگاه میکنم، عرض ادب و احترامشون هم برام عجیب و بعضی وقتها غیر قابل تحمل و چندش آور و غیر قابل فهمه، بیچاره  اونایی که به من زنگ میزدن و وقتی میفهمیدن مشهدم میگفتن التماس دعا.

 

تو مدینه هم که رفته بودم همین حس رو داشتم فقط تو مکه حس خوبی داشتم و یه جور احساس آرامش و تعلق و وابستگی میکردم، فکر کنم فقط اونجا یه حس و حال عجیب و باحالی بهم دست داد که هیچوقت یادم نمیره و به نظر من اونجا با همه جاهایی که قبلاْ رفته بودم فرق داره و اصلاْ قابل توصیف نیست و ورای توصیف و تعریف کردنه. من تو اون مدت مکه هر شب میرفتم تو محوطه کعبه و خیره خیره بهش نگاه میکردم و کلی حال میکردم.

 

اینکه حکومتها از قدیم به اسم مذهب به همه فرمانروایی میکردن و ملت به اونا سواری میدادن به امید یه ثواب و زندگی جدید، و یه محلهائی خاص برای مراسمشون داشتن و یه عده مفت‌خور به اسم عالم مذهبی، فقط میخوردن و میخوابیدن و مثلاً اونا رو راهنمایی میکردن حال آدم رو بهم میزنه. تو زمونای قدیم هم مردم بدبخت برای تقرب و مثلاً پیدا کردن زندگی جاوید هی پول نذر میکردن و گاو وگوسفند و شتر وطلا میدادن و این مفت‌خورها هی گنده‌تر میشدن، بگذریم تاریخ مذهب هم چیز غریبیست و ...

 

یه چیز جالب دیگه اینه که من از وقتی یادم میاد اینه که تو اطراف حرم همیشه ساختمونسازی بوده و همیشه در حال بنایی و درست کردن بودن. تو دانشگاه یه همکلاسی مشهدی داشتم که میگفت متولی آستان قدس  به طراحی رو کامپیوتر و دیدن تصاویر اون عادت نداره، همیشه که یه پیشنهاد مثلاً برای یه نوع سنگ یا آستانه در بهش میشه اول دستور میده تا اونو درست کنن و بعد کامل شدن بذای میره بازدید، اگه خوشش نیومد دستور میده تا خرابش کنن و یه مدل دیگه رو شروع کنن، اولش برام عجیب بود ولی این چند ساله که فکر میکنم میبینم اون بنده خدا درست میگفته !! برعکس مدینه و مکه که این عربهای بیچاره خودشون به این نتیجه رسیدن که عرضه درست کردن جایی رو ندارن و اومدن پول دادن به این خارجیها و چقدر هم درست تشخیص دادن و آدم حال میکنه وقتی حتی تو خیابوناشون راه میره چه برسه به محیطهای مقدسشون و یه بار درست وحسابی خرج کردن و چند ساله که بنایی و ساختمونسازی ندارن.

یه چیز دیگه هم این صدای نماز خوندن تو اون محیطه که فکر میکنم غیر مسلمونا هم اگه مسیرشون بخوره وامیستن و گوش میکنن ولی یه بارم که تو مشهد نماز جماعت خوندیم فقط  صدای اون مکبر رو شنیدیم و هیچ صدای دیگه‌ای قابل شنیدن نبود، در حالیکه شنیدن صدای پیشنماز تو اونجا ناخودآگاه علاقه‌مندت میکنه حتماْ بری نماز جماعت.

 

 

بگذریم منم مثل اینکه حالم خوب نیست و  کجا رو با کجا داریم مقایسه میکنم .....

 

مرگ تدریجی

 

  

به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر سفر نکنی،
اگر چیزی نخوانی،

 

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

اگر از خودت قدردانی نکنی.

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

زمانیکه خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

 

به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر برده عادات خود شوی،

اگرهمیشه از یک راه تکراری بروی...

 

اگر روزمرگی را تغییر ندهی

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر از شور و حرارت،

از احساسات سرکش،

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وا میدارند

و ضربان قلبت را تندترمی کنند،

دوری کنی...

 

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی

اگر هنگامیکه با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آنرا عوض نکنی

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی

که حداقل یکبار در تمام زندگیت

ورای مصلحت اندیشی بروی....

 

امروز زندگی را آغاز کن!

 

امروز مخاطره کن!

 

امروز کاری بکن!

 

 

نگذار که به آرامی بمیری...

شادی را فراموش نکن!

 

 

 

Pablo Nerude(Chilean writer)

این نیز نمی‌گذرد .......