این آخر شبی که بیخوابی بسرم زده ، سری به وبلاگها میزدم که این پست رو دیدم و نمیدونم چرا یه دفعه یاد نوشتههای کتاب سینوهه افتادم، مخصوصاْ این پاراگراف:
حقیقت مثل یک کارد برنده و یک زخم غیر قابل علاج است و بهمین جهت همه در جوانی از حقیقت میگریزند، عدهای خود را مشغول به بادهگساری و تفریح با زنها میکنند و جمعی با کمال کوشش در صدد جمعآوری مال برمیآیند تا اینکه حقیقت را فراموش نمایند و عدهای بوسیله قمار خود را سرگرم مینمایند. شنیدن آواز و نغمههای موسیقی هم برای فرار از حقیقت است. تا جوانی باقیست ثروت و قدرت مانع از این است که انسان حقیقت را اداراک کند ولی وقتی پیر شد، حقیقت مانند یک زوبین از جایی که نمیداند کجاست میآید و در بدنش فرو میرود و او را سوراخ مینماید و آن وقت هیچ چیز در نظر انسان جلوه ندارد و از همه چیز متنفر میشود، برای اینکه میبیند همه چیز بازیچه و دروغ و تزویر است.
آنوقت در جهان بین همنوع خویش خود را تنها میبیند ونه افراد بشر میتوانند کمکی به او کنند و نه خدایان.
شاید تو ما آدمها کسانی هستند که نقض گفتههای بالا هستند و تو جوونی به حقیقت و این تنهائی میرسند و عجب عذابی میکشند این آدمها....
عجب پاراگرافی بود ... خیلی عمیق و تاثیر گذار ... یه جورایی وسوسه شدم برم کتابشو بخرم ... نظرت چیه ؟
سلام
حتما این کتاب رو بخوون. مخصوصاْ اگه تونستی چاب قبل از انقلاب چون یه سری از مطالب اون تو چاپهای بعدی حذف شده !!!!!